یکی از شاعران پیش رئیس دزدان رفت و شعری برای او گفت. رئیس دزدان دستور داد تا لباس او را از تنش دربیاورند و از روستا بیرونش کنند. مرد بیچاره برهنه در سرما میرفت. در همین حال در راه بود که سگها از پشت آمدند و به او حمله کردند. مرد میخواست سنگی را از روی زمین بردارد و سگها را از خودش دور کند اما زمین یخ زده بود و سنگها به خاک چسبیده بودند. مرد نتوانست سنگ بردارد. او که خیلی ناراحت شده بود گفت: اینها چه انسانهای بدی هستند که سگها را باز گذاشتهاند و سنگها را بستهاند. رئیس دزدان از جایگاهش این حرف را شنید، خندید و گفت:ای مرد دانا! از من چیزی درخواست کن تا به تو بدهم. مرد در جواب گفت: من از تو چیزی نمیخواهم و به اینکه خیری از تو به من برسد امیدی ندارم. فقط لطف کن و لباس خودم را به من برگردان. رئیس دزدان دلش برای شاعر سوخت و یک لباس گرم و مقداری پول هم به او داد.
*****
اما اصل حکایت به روایت سعدی:
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت، و ثنایی برو بگفت. فرمود: تا جامه ازو برکَنَند، و از ده بِدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت، سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت:ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت: جامه خود میخواهم اگر انعام فرمایی. رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بُود آدمى به خیر کسان/ مرا به خیر تو امّید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود، و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
گلستان / باب چهارم / در فواید خاموشی