/ وقتی فهمیدم باردارم، تصمیم گرفتم بچه را سقط کنم
/ گفتیم حتماً خواست خدا در این بوده که سه تا باشند و عمرشان به دنیا باشد
/ چند وقت یک بار باید برای سونوگرافی به شیراز میرفتم که هزینههایش سنگین بود
/ هیچ کس را ندارم که در تر وخشککردنشان به من کمک کند
/ از زمانی که سه قلوها به دنیا آمدهاند، یک شب نتوانستهام تا صبح راحت بخوابم
/ فقط میگویند بچه بیاورید
/ زمانی که شنیدم سهقلو دارم، شروع کردم به گریه کردن
/ یک وقتهایی هر سه با هم گریه میکنند و غذا میخواهند
فاطمه زردشتی نیریزی:
باید مادر باشی، باید مادر باشی تا بدانی بزرگکردن یک بچه چقدر سخت است... دوران بارداری، درد زایمان، شببیداریها، نخوابیدنها، همه و همه چقدر سخت است...
آری، بزرگکردن حتی یک بچه کار آسانی نیست و سختتر و صد چندان سختتر زمانی است که بخواهی سه بچهرا همزمان با هم بزرگ کنی... زمانی که سه قلو داشته باشی...
در سالی که گذشت، بیمارستان نیریز شاهد به دنیا آمدن دو سهقلو بود... دو مادری که بعد از شنیدن خبر این که سه قلو دارند، شوکه شدند...
مصاحبهایبا این دو مادر ترتیب دادیم که میخوانید:
سارا کرونی ٣٤ ساله یکی از مادران این سهقلوها است. او ساکن روستای بنهیکه تنگحنا است و قبل از سه قلوها سه فرزند ١٧، ١٤ و ١٠ ساله داشته است.
میگوید: راستش را بخواهید بچه نمیخواستم. سه تا بچه داشتم و میگفتم خدا همین سه تا را برایم نگه دارد. وقتی فهمیدم باردارم، خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم بچه را سقط کنم. شوهرم هم زیاد به ماندن بچه راضی نبود. عشایر بودیم و با خشکسالیهای اخیر وضعیت مالی و دامداریامان خیلی بد بود. دارو خوردم بلکه بچه بیفتد. بعد از خوردن دارو، آمدم شهر و رفتم سونوگرافی. در همان مطب سونوگرافی بود که فهمیدم سهقلو باردارم و هر سه جنین سالمند. وقتی که دکتر این را گفت، شوکه شدم. اصلاً نمیدانستم باید چکار کنم. من که فکر میکردم همان یک بچه هم سقط شده، حالا سه بچه داشتم که هر سه سالم بودند. شوهرم آمد دنبالم و پرسید آیا جنین سقط شده؟ که موضوع را به او گفتم. او هم شوکه شد و بعد از چند ساعت تصمیم گرفتیم بچهها را نگه داریم. گفتیم حتماً خواست خدا در این بوده که سه تا باشند و عمرشان به دنیا باشد.
دوران بارداریام خیلی سخت بود. دیسک کمر و گردن داشتم و وزن زیادم خیلی اذیتم میکرد. به خاطر شغلمان ٦ ماه سال باید در چادر و طبیعت میماندیم و این، وضع را برای من چند برابر سخت کرده بود. زمانهایی که میخواستم جابهجا شوم، پشت پرایدمان میخوابیدم و اصلاً نمیتوانستم تکان بخورم. از آن طرف، تر و خشک کردن سه تا بچه دیگرم، غذا دادن به آنها و رسیدگی به گوسفندان خیلی سخت بود. چند وقت یک بار باید به شیراز میرفتم و آزمایش و سونوگرافی انجام میدادم که پرداخت هزینههای آن واقعاً برایمان مشکل بود. اما به هر ترتیب که بود، دوران بارداری سپری شد.
ادامه میدهد: ٢٢ تیر ٩٩ بود که به دنیا آمدند. سه تا پسر و هر سه شبیه هم. ابوالفضل، آریا و آرمین اسمهایی بود که با همسرم و دیگر فرزندانم برای آنها انتخاب کردیم. خدا را شکر هر سه سالم بودند؛ اما باز هم مشکلات خودشان را داشتند.
١٢ - ١٣ میلیون خرج دوران بارداری، زایمان و... شده بود و توان پرداخت آن را نداشتیم. شیر آنچنانی نداشتم به بچهها بدهم و هر بسته شیر خشک ٣٠- ٤٠ هزار تومان بود. خرج پوشکشان هم که دیگر جای خود داشت.
«هیچ کس را ندارم که در تر وخشککردنشان به من کمک کند.»
این را خانم کرونی میگوید و ادامه میدهد: هر کسی کار و مشکلات خاص خودش را دارد. الان من هیچ کس را ندارم که در کارهای سه قلوها کمکم کند. مادر و زن برادرم هم یکی دو هفته اول آمدند و رفتند سر خانه و زندگیاشان. خب آنها هم حق دارند. خودشان آن قدر کار دارند که وقتی برای بچههای من نمیماند. باور کنید از زمانی که سه قلوها به دنیا آمدهاند، یک شب نتوانستهام تا صبح راحت بخوابم.این را خواب میکنم، آن یکی بیدار میشود. همین دیشب یک ساعت هم تا صبح نخوابیدهام.
خانم کرونی میگوید: نمیخواهم ناشکری کنم؛ اما فقط میگویند بچه بیاورید. در این مدت هیچ اداره و سازمانی ما را حمایت نکرد. شنیدم به کسانی که دو قلو و سه قلو دارند، ماهی ٦٠٠ هزار تومان حقوق میدهند که هیچ خبری نشد. الان ما گوسفند داریم و در این خشکسالی محصول چندانی نتوانستهایم از گوسفندان برداشت کنیم. آذوقه گران است و توان خرید آن را نداریم. واقعاً ماندهایم با این وضعیت و ٦ تا بچه قد و نیم قد چکار کنیم. همچنین امکاناتمان خیلی محدود است. با وجود این که روستاهای اطراف گاز دارند، ما گاز نداریم و با چند تا بچه کوچک، گرمکردن خانه سخت و روشن کردن چراغ در زمستان، خطرناک است.
از شیرینترین و تلخترین خاطرههایش که میپرسم، میگوید:
زمانهایی که بچهها آرام هستند و با هم بازی میکنند، حس خوبی دارم. اما وقتهایی که با هم بیمار میشوند و گریه میکنند، واقعاً تلخ است... خیلی تلخ...
*****
زهرا کشاورز ٢١ ساله، از دیگر مادرانی است که سهقلو به دنیا آورده. او هم از کسانی است که میگوید وقتی فهمیدم سه قلو دارم، واقعاً شوکه شدم.
ادامه میدهد: با مادرم بودم که فهمیدم سهقلو دارم. زمانی که این حرف را شنیدم، شروع کردم به گریه کردن. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. فقط و فقط گریه میکردم. با شوهرم فرزاد کشاورز اقوام بودیم و در خانوادههایمان دو قلویی وجود داشت. داییام، دخترخاله شوهرم و هر دو مادربزرگم دوقلو داشتند؛ اما فکر نمیکردم ممکن است من هم چند قلو بیاورم. به شوهرم که موضوع را گفتم، تعجب کرد و بعد خیلی خوشحال شد. اطرافیان هم همین طور؛ اول تعجب میکردند و بعد خوشحال میشدند. البته دوران بارداری هم مشکلات خاص خودش را داشت. باید دو هفتهای یک بار چکاپ میشدم و چند وقت یک بار به شیراز میرفتم. آمپولهای ضد سقط به راحتی به دست نمیآمد و اگر هم بود، گران. هزینهها زیاد بود که خدا را شکر اطرافیان در این مورد کمک میکردند.
ادامه میدهد: ٩ شهریور ٩٩ کوروش، پانیا و پارمیس به دنیا آمدند. خدا را شکر از لحاظ جسمی مشکلی نداشتند و تنها تنفسشان کمی مشکل داشت که بنا به دستور پزشک باید ٢٠ روز در بیمارستان میماندند. ٢٠ روزی که بچهها در بیمارستان بودند، برای من خیلی سخت گذشت. به خاطر وضعیت کرونا، به کسی جز خودم اجازه نمیدادند کنار بچهها باشد و دست تنها برایم خیلی سخت بود. هزینه بیمارستان زیاد بود و شیر خشک و پوشک میخواستند.
خانم کشاورز میگوید: مادر خودم و مادرشوهرم در تر و خشک کردن بچهها خیلی به من کمک کردند. خب ما در خانه پدرشوهرم زندگی میکنیم و مادرشوهرم تا جایی که بتواند در کارهای بچهها کمکم میکند. یک وقتهایی هر سه با هم گریه میکنند و غذا میخواهند که شوهر یا مادرشوهرم به کمکم میآیند، آرامشان میکنند و به آنها غذا میدهند.
در مورد کمک ادارات و سایر نهادها میگوید: تنها کمکی که از طرف شبکه بهداشت شد، این بود که به دو تا از بچهها شیرخشک دادند. البته آن طور که گفتند، آن هم فقط تا یک سالگی ادامه دارد و بعد از آن باید خودمان بخریم. البته بهزیستی هم کمکهایی میکند و از طرف کمیته امداد هم قولهایی به ما دادهاند تا بتوانیم در این وضعیت سخت اقتصادی از پس هزینهها و مشکلات زندگی برآییم که امیدواریم زودتر به آن عمل کنند.
زهرا کشاورز میگوید: درست است که بزرگکردن سهقلوها دردسرهای خاص خودش را دارد؛ اما همین که گاهی هر سه با هم میخندند و شیرین کاری میکنند، خستگی از تنم بیرون میرود...