تهمینه گفت: بواجان! چن دَفه بِگیم که تلویزیونِ ما درست کار نمیکنه؟!
مجید گفت: خودت میدونی که چند بار رفتم پُشتِ بون و آنتن را درست کردم. نمیدونم اشکالِ کار از کجاست؟
تهمینه گفت: خُب بلند شو تا من هم همرات بیام پشتِ بون.
مجید گفت: دخترم تو با این سن و سالِ هَف هَش سالگیت چطو میخوای آنتن درست کنی؟
تهمینه گفت: من که بلد نیسم، ولی همرات میام تا نگاهی بندازیم.
مجید گفت: فکر کنم سیمهای آنتن پوسیده است. فردا که رفتم بازار سیم میخرم و میام تا عوضش کنیم.
شهناز گفت: حالا بَس کنید. اگه پارازیت هم باشه امشو سریال میبینیم. فردا که سیم خریدی درستش میکنیم.
تهمینه گفت: مامان جون سریال با این خط خطی که درست نشون نمیده.
شهناز گفت: مادرجون! حالا تو این تاریکی که نمیشه بریم پشتِ بون.
سفرۀ شام انداختند و نشستند که هم خوراکشان را بخورند و هم سریال را ببینند.
اقدس و محمد هم با غُر غُر زدن نشستند پای سفره و پشتشان را به تلویزیون کردند.
مجید گفت: باباجان، درست بِشینین. فردا سیم میخرم و میریم دُرُسُش میکنیم.
بچهها پس از خوردنِ شام نشستند و مشقهایی را که معلمشان گفته بود شروع به نوشتن کردند. هر کدامشان پای نوشتن خوابشان برد. شهناز جایشان را انداخت و بچهها را روی دُشکشان خوابانید.
فردا صبح بچهها به مدرسه رفتند و مجید هم به سرِ کارش رفت. بعدازظهر که به خانه برمیگشت به مغازۀ لوازمِ برقی رفت و ۲۰ متر سیمِ آنتنِ تلویزیون خرید و به خانه آمد. بچهها تا سیمِ آنتن دیدند همگی خوشحال و خندان به پدرشان نگاه میکردند. خورشید هنوز در آسمان بود که مجید میخواست به پشتِ بام برود و آنتن را عوض کند. تهمینه که از همۀ بچهها خوشحالتر بود گفت: باباجان منم میخوام همرات بیام پُشتِ بون.
مجید گفت: نه بُواجان. خودم دُرُسُش میکنم.
تهمینه گفت: مگه کمک نمیخوای؟
مجید گفت: محمد مییاد برای کمک!
محمد سرگرمِ مشق نوشتن بود و اعتنایی به حرفِ پدر و مادرش نکرد.
تهمینه گفت: من مَشقام رو نوشتهم. من میام برای کمک.
مجید گفت: راست گفتی بابا. بیا تا بریم پشتِ بون.
هر دو از پلههای پشتِ بام بالا رفتند و سیمِ قدیمیِ آنتن را چیدند و میخواستند سیم جدید را به آنتن وصل کنند.
سیمِ جدید دورِ هم پیچیده شده بود. مجید سرِ سیم را به تهمینه داد و گفت: باباجان، سرِ سیم رو بگیر و بکش و برو تا صاف بشه.
تهمینه هم سرِ سیم را گرفت و میکشید تا یکنواخت شود. سرِ سیم دستش بود و عقب عقب میرفت. مجید هم به آنتن نگاه میکرد تا سیم را به آن وصل کند. تهمینه با خوشحالی سیم را میکشید تا پیچیدگی سیم باز شود.
ناگهان سیم از آنتن کَنده شد و صدای جیغی گوش مجید را پُر کرد.
تهمینه از پشتِ بام به کفِ حیاط پَرت شد.
خانواده همگی به سر و صورتِ خود میزدند و تهمینه را به بیمارستان بردند. اما دیگر فایدهای نداشت. داغِ تهمینه جگرِ همهشان را آتش زده بود.
محمدرضا آلابراهیم / استهبان ۱۴۰۲/۱۲/۲۲
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید