تعداد بازدید: ۶۹۸
کد خبر: ۱۸۲۹۶
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۴۰۲ - ۰۸:۱۰ - 2023 22 October
گفتگوی خواندنی با زنده‌یاد حاج زین‌العابدین احسانی
نویسنده : دکتر مختار کمیلی، نی‌ریز پژوه و عضو هیئت علمی گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه ولیعصر رفسنجان

امنیت نی‌ریز در دوره قاجار و تأسیس امنیه در نی‌ریز

مقدمه
مقاله حاضر به خاطر فاصله زمانیِ نگارش اجزای آن، دو قسمت دارد. حقیقت این است که حدود ۵ سال پیش بخش نخست مقاله آماده چاپ شده بود. برای تکمیل برخی موضوعات، ضرورت دیدم که با زنده‌یاد حاج زین‌العابدین احسانی گفتگویی کنم. گفتگوی ما که شیرین و خواندنی است، کمی به درازا کشید.

پنج سالم بود که به مکتبخانه رفتم. پیرزنی هفتاد هشتاد ساله، زن حاجی محمدِ حاجی قاسم هم قرآن بلد بود و هم حافظ و سعدی. همین سه تا را بلد بود. تقریباً سی چهل نفر به مکتبخانه می‌آمدند و همه اهل محله چنار سوخته یا پهلوی بودند. دختر و پسر با هم به مکتبخانه می‌رفتند. الان همه مُرده‌اند

بخش دوم این مقاله گفتگوی من با زنده‌یاد احسانی است و بخش نخست نگاهی کوتاه است به امنیت نی‌ریز در دوره قاجار و تأسیس امنیه در نی‌ریز.

بخش نخست ناامنی در دوره قاجار
یکی از حقایق انکارناپذیر دوره قاجاری هرج و مرج و ناامنی و سرگردنه بستن‌ها و لخت کردن‌های فراوان و فراوان است. صفحات تاریک و سیاه تاریخ این دوره پر از گزارش‌های دستبرد حرامیان و دزدان و گردنه‌بند‌ها به دار و ندار مردم بیچاره و بی پناه ماست.

گوشه‌هایی از این دستبرد‌ها در روزنامه‌های دولتی قاجاری شامل: روزنامه وقایع اتفاقیه (۱۲۶۷- ۱۲۷۷)، روزنامه علیّه ایران (۱۲۷۷- ۱۲۸۷) و روزنامه ایران (۱۲۸۸- ۱۳۲۱) ثبت شده است. در کمتر برگی از برگ‌های این سه روزنامه، که در مجموع ۵۴ سال منتشر شدند، گزارشی از دزدی و غارت دیده نمی‌شود. عنوان‌های اخبار این سه روزنامه که اخبار مرتبط با فارس آن‌ها در کتاب «اخبار فارس» گرد آمده، از این دست است:

دستگیری صد نفر دزد (رک: اخبار فارس: صفحه ۹۰) تنبیه دزدان (همان: ۴۱) دستبرد به کاروان (همان: ۷۷) حمله دزدان به کاروان (همان: ۲۳۴) و...

در این ایام سیاه در خطّه نی‌ریز هم کمابیش دزدی و چپاول و ناامنی روزگار را بر مردمان ضعیف، سخت تنگ کرده بوده است. در روزنامه ایران شماره ۸۷۱ مورخ دوشنبه ۶ رجب ۱۳۱۳ مهشیدی، ذیلِ خبر «حاکم جدید نی‌ریز» از دستگیری دزدی «مصطفی» نام که در قلعه قطرویه متحصّن می‌شده سخن رفته است.

متن کامل خبر:
از قرار روزنامه وقایع فارس امیرزاده حسین علی میرزا پسر مرحوم شاهزاده آقا جمال که سال گذشته تمام تفنگچیان خاک فارس و عمل دزدی بگیری، سپرده و مرجوع با او بود و خدمات شایسته در نظم حومه شهر و تأمین طرق و شوارع اطراف و حدود نمود و بعضی دزدان و اشرار را دستگیر کرده اموال مسروقه را به صاحبانش مسترد داشت. امسال نوّاب شاهزاده رکن الدوله، فرمانفرمای فارس او را به حکومت نی‌ریز مأمور نمودند، در این حکومت نیز خدمات نمایان کرده، از جمله مصطفی نامی که از اشرار نامی و در قلعه قطرویه متحصّن و با بعضی اشرار دیگر همدست شده، پیوسته در آن حدود مشغول راهزنی و شرارت بود. امیرزاده مشارالیه او را به هر طور بود دستگیر و محبوس و قلعه مزبور را که مأمن اشرار شده بود خراب و اهالی آن حدود را آسوده و شاکر و دعاگو نمود. (اخبار فارس:۶۶۸)

ظاهراً حکومتِ این حسینعلی میرزا بر نی‌ریز دوامی نداشته است، زیرا در کتاب وقایع اتفاقیه که حاوی گزارش‌های خفیه‌نویسان انگلیسی است آمده است که در همین سال، حسینعلی میرزا از نی‌ریز گریخته است. «نی‌ریز را باز به پسر فتحعلی خان از تهران حکم شده بدهند. حسینعلی میرزا که از جانب حکومت فارس ضابط بود شب هنگام از نی‌ریز فرار کرد و به شیراز آمده و به واسطه اینکه حضرات نی‌ریز خواسته بودند او را بگیرند و اذیت نمایند. (وقایع اتفاقیه: ۴۹۵)

بین خانه مکتب‌دار و خانه ما دریچه‌ای بود. جار می‌زد، می‌گفت: همسده! آتش داری؟ ما دیشو آتش خو کردیم تو اتاق خاموش شده. ما می‌خواهیم گوشت بزاریم بار، زردچوبه نداریم یه ذره زردچوبه قرض ما بده

طنز تاریخ ما این است که در این اوان با این همه دزدی و شرارت باز بعضی روزنامه‌نویسان حکومتی اوضاع مملکت فارس را «امن» توصیف و گزارش می‌کنند. در اخبار این روزنامه‌های حکومتی ذیل خبر «انتظام فارس» عبارات زیر فراوان و فراوان دیده می‌شود:

از قرار اخبار متواتره ... اکنون هیچ ذکر و اسمی از بی‌نظمی یا سرقت و شرارت در هیچ نقطه از نقاط این مملکت (= ایالت یا استان فارس بزرگ) مسموع و مذکور نیست. (همان، ۶۸۱)

به جز این سه روزنامه حکومتی، در گزارش‌های جاسوس و مخبر انگلیسی نیز گزارش‌های بسیاری از سرقت و دزدی در فارس با ذکر نام بعضی دزدان ارسال شده است؛ برای اطلاع از چند و تکرار این دزدی‌ها تنها کافی است به فهرست تفصیلی کتاب وقایع اتفاقیه (ص۷۸۶) به شماره صفحاتی که ذیل «راهزنی‌ها» به متن ارجاع می‌دهد، نگاهی کوتاه انداخته شود.

این ناامنی‌ها و آشفتگی‌های گسترده، شاهان و فرمانروایان ناتوان قاجاری را به فکر حفاظت از شهر‌ها و آبادی‌ها و راه‌ها انداخته بوده است. در زمان حکومت ناصرالدین شاه، قوای قزاق تشکیل و بعداً ژاندارمری تأسیس گردید. سپس در دوره پهلوی نخست، اداره امنیّه به وجود آمد. با این همه، سال‌های سال طول کشید تا امنیت نسبی سایه بر روستا‌ها و شهر‌های ایران بیفکند.

در نی‌ریز اداره امنیّه در سال ۱۳۴۲ مهشیدی (۱۳۰۲ خورشیدی) تأسیس شد. تاریخ تأسیس این اداره را شیخ‌الاسلام سید اشرف شهاب در قطعه‌ای منظوم ساخته است:

سال هزار است و سیصد و چهل و دو
از سنه‌ی هجرت رسول معظّم

هفتم عین دوم زِ اَشهر معروف
کز دو مه افزون رود ز شهر محرم

دوره احمدشه آن که چهره عدلش
گشته فروزنده همچو نیّر اعظم

بر زَبَر این خجسته منظر عالی
بیرق امنیّه شد مشیّد و محکم 
(دیوان شهاب نی‌ریزی، تصحیح مختار کمیلی، ۲۵۴)

مدرسه تازه باز شده بود. به نام اداره معارف. مرحوم طغرایی بزرگ، هم رئیس آموزش و پرورش بود و هم مدیر مدرسه. جد آقایان طغرایی. پیرمرد بلندی بود.

بنابراین در هفتم ربیع‌الثانی سال ۱۳۴۲ مهشیدی ۲ سال پس از تأسیس امنیّه در ایران، اداره امنیّه در نی‌ریز به وجود آمده است.

نمی‌دانم نخستین مکان اداره امنیّه نی‌ریز که بیرق امنیّه بر خجسته منظر عالیش بر افراخته شد، کجا بوده است. اما می‌دانیم که سال‌ها اداره امنیت در خانه اطمینان بوده است. مکانی که امروز موقعیت آن در کوچه کناری حسینه حق‌شناس (مطهری) است و نگارنده خود در این ساختمان جایی را که امنیه‌ها اسلحه‌های خود را می‌آویخته‌اند مشاهده نموده است.

دهه‌ها پس از تأسیس امنیه باز راه‌ها و روستا‌ها و شهر‌های ما روی مبارک امنیت و آرامش را به خود ندیدند. چه دزدی و چپاول چنان نهادینه شده و ریشه در ژرفای جامعه دوانده بود که ریشه کن کردن آن به آسانی ممکن نبود.

از یک طرف فقر و بیکاری و... زمینه را برای سرقت آماده می‌ساخت و از سوی دیگر دولت و دستگاه‌های انتظامی ناتوان‌تر از آن بودند که از پس دزدان چابک بر آیند.

جسارت و گستاخی دزدان و حرامیان را می‌توان از حکایاتی که سالخوردگان نی‌ریز برای فرزندان و نوه‌های خود روایت می‌کنند یا در لابه‌لای آثار تاریخی ضبط شده است مشاهده نمود.

تاخت و تاز سرکوهی‌ها در نی‌ریز
۶ سال پس از تأسیس امنیّه در نی‌ریز، سرکوهی‌ها نی‌ریز را تصرف می‌کنند. در تیرماه ۱۳۰۸ خورشیدی، شیخ ابوالحسن سرکوهی به اتفاق برادرش شیخ محمد که از علما و مشایخ سرکوه منطقه کوهستانی صعب‌العبور جنوب شرقی داراب بود [..]سیرجان را تصرف نمود [..]و بخشی دیگر از مردان مسلّح سرکوهی‌ها، نی‌ریز را متصرف شدند. (والیان و استانداران فارس بین دو انقلاب، ج۲، ص ۷۰)

حمله سرکوهی‌ها به نی‌ریز در لمعات‌الانوار با تفاوت‌هایی چنین پرداخته شده است:

بعد از یک سال و نیم، شیخ جواد کوهستانی برادرزاده شیخ زکریا کوهستانی [..]در یک شبیخون و حمله شبانه به مرکز ژاندارمری، نفرات ژاندارم را در سنگر‌ها خلع سلاح نمودند و رئیس ژاندارمری موفق به فرار شد».

من آن موقع هشت ساله بودم و کلاس اول قبولم نمی‌کردند. گفتند باید بروی کلاس دوم و سوم. گفتند این کلاس سوم و چهارم را می‌تواند امتحان دهد. چون در مکتب خانه همه چیز به من یاد دادند: تاریخ، حساب، هندسه، تقسیم، تناسب، کسر، اعشار و... همه را فول بودم

مردان و زنان کهنسال نی‌ریز از ناامنی‌های پس از قاجار، پهلویِ نخست، و دهه اول حکومت پهلوی دوم خاطره‌ها در سینه دارند. حاجیه خانم گوهر سوداگر روایت می‌کند که: مردم از بیم غارت و چپاول اموالشان اشیاء قیمتی خود و از جمله ظروف مسی را در گوری‌ای که در زیرزمین منزل پدر او حفر شده بود پنهان می‌کردند. پس از آن که سارقان از محل دور می‌شدند او (حاجیه خانم سوداگر) که در آن سال‌ها دخترکی کم سن و سال بوده است، ظروف و اشیا را از گوری به بالا می‌فرستاده است.

گوری گودالی بوده که در زیرزمین منازل حفر می‌شده و ظروف و اشیای ارزشمند را در آن می‌ریخته و با چوب و سپس گل و گلیم آن را می‌پوشانده‌اند تا از دیده‌ی سارقان پنهان بماند. واژه گوری به همین معنا که حاجیه خانم در خاطره خود به زبان آورد، در لغتنامه دهخدا ضبط شده است.

حاجیه خانم افزود که مردان مرد شادخانه و محلّات اطراف برای آگاه کردن مردم از هجوم شبانه دزدان، بر قلات خضر می‌رفتند و آتش می‌افروختند و داد می‌زدند هَـ هَـ هُوی و مردان دیگر بر پشت‌بام‌ها با تیراندازی هوایی آمادگی خود را اعلام می‌کردند.

مردی به صلابت کوه‌ساران و به نرمی باران
در مسیر نی‌ریز - سیرجان جانب راستِ جاده و در منطقه چاه سبز تک بنای ویرانی بر دامنه کوه ایستاده و از پنجره کهنه‌اش هنوز، روز امروز جاده و رهگذران را می‌پاید. سال‌های سال از این مسیر و از مقابل این بنای محقّر فرسوده گذشته بودم، اما هیچگاه به دلم خطور نکرده بود که به سراغ این پیر فراموش شده بروم و سرگذشتش را بپرسم. تا اینکه در هجوم دلتنگی‌ها، روزی به این پاسگاه وارد شدم و از طبقات سه‌گانه آن دیدن کردم. بعد‌ها با دوستم آقای حسین رهبر و صالح مسعودی‌نیا از دو پاسگاه جاده‌ای دیگر - پاسگاه پوزه میل و پاسگاه حسن‌آباد نیز دیدار داشتم. بر آن شدم که گزارشی از این دیدار‌ها همراه با عکس‌های پاسگاه‌ها را در اختیار دوستداران تاریخ نی‌ریز قرار دهم. دیدم که کاستی‌هایی در مطالبم هست و پرسش‌هایی بی‌جواب مانده. دست به دامن کهنسالان نی‌ریز شدم. یکی از این دیرینه‌زادان، زنده‌یاد بهشتی‌روان حاج زین‌العابدین احسانی بود. دوست فرهنگی ما جناب آقای محمد جراح زمینه این گفتگو را فراهم آوردند.

در زمان رضاشاه حقوق را با اسب می‌آوردند توی پاسگاه‌ها و از طرف دارایی‌ پرداخت می‌شد. مأمور دارایی جد ضیغمی‌ها بود. حسین خانِ محمدرضا خان. اسبی داشت و مأمور دارایی بود که می ‌گفتند ناظر هزینه اداره امنیه. حقوق در زمان رضاشاه سه تومان بود روزی یک قران

سه سال پیش اولین بار بود که مرحوم احسانی را زیارت می‌کردم. فرزانگی، مردانگی و صمیمیت از موج‌های بلند پیشانی‌اش می‌بارید. آنچه در اینجا می‌خوانید گوشه‌هایی از گفتگوی من با آن پیر فرزانه است.

گفتم گوشه‌هایی از گفتگو نه همه آن، چون گفتگوی من با آن مرحوم، کمی به درازا کشید و اکنون فرصت پیاده کردن تمام آن نیست. راستی که گفتارش مرا به حدود نود سال پیش برد، به سختی‌های زندگی آن ایام. در کنار سختی‌ها، از مهربانی‌ها و یکرنگی‌ها هم گفت، از همسایه‌هایی که با دریچه بین خانه‌ها با هم ارتباط و مراوده داشتند، همسایگانی که آتش اجاق هم را گرم و فروزان نگه می‌داشتند و چراغ خانه هم را روشن. نان و صمیمیت را بر سر سفره یکدیگر تقسیم می‌نمودند. با صحبت‌های مرحوم احسانی، به مکتبخانه‌های قدیم می‌رویم و در پیشگاه ملای مکتبخانه که گلستان، حافظ و قرآن می‌آموزد، سر تعظیم فرود می‌آوریم و...

*****

- آقای احسانی لطفاً از خانواده و کودکی خودتان بگویید.
* من متولد ۱۳۰۸ خورشیدی هستم. یعنی الان نود و یک ساله‌ام. خب زندگی و فراز و نشیب‌های سخت، دوران جنگ جهانی دوم، همه‌اش را من لمس کرده‌ام. با پوست و گوشت خودم ... 
سال ۱۳۵۶ بازنشست شدم. در سال ۱۳۶۰ از طریق بسیج رفتم جبهه و در سال ۱۳۶۱ اسیر شدم و ۸ سال اسارت هم کشیدم.

مادرم مکتبخانه داشت. کل (= کربلایی) فاطمه دختر کربلایی زین‌العابدین جعفر. در ۱۰ سالگی مادرم با پدر و مادرش رفته بودند کربلا اون موقع که آن‌ها رفته بودند کربلا شاید ۱۲۸۰ و این‌ها (=اندی) - (خورشیدی) بوده، در زمان قاجاری‌ها، پیاده از اینجا رفته بودند کربلا. کل حسن (=کربلایی حسن) منزه -که از این حاجی کریمی‌هاست - برای من که بچه بودم تعریف می‌کرد که با مادرم و پدربزرگ و مادربزرگم هم کاروان بوده که از نی‌ریز پیاده با قافله و کاروان می‌روند شیراز. از شیراز هم پیاده می‌رفتند بوشهر. بوشهر هم با غراب می‌رفتند عراق. اون موقع کشتی‌های قدیم بادبانی داشت و به وسیله باد حرکت می‌کرد. به این‌ها می‌گفتند غراب. کل حسن تعریف می‌کرد می‌گفت رفتیم کربلا. مادر تو اون موقع ده سالش بود. خیلی باسواد بود. آقات (پدربزرگ) او را می‌گذاشت سر شانه‌اش. اول حرم هرچه آیه قرآن بود همه را مادر تو می‌خواند تا آخر. همه عرب‌ها می‌ایستادند مات و مبهوت که این بچه دختر ایرانی از کجا آمده که این‌ها را این طور می‌خواند.

این را می‌خواستم بگویم که من هر چه از حافظه‌ام دارم از مرحوم مادرم مانده که آن موقع که من در شکمش بودم، قرآن به بچه‌ها یاد می‌داده؛ و این حافظه از اثرات آن است. شکی هم در آن نیست.

مادرم مکتبخانه داشت. درس خوانده بود. نوشتن و ریاضیات یاد می‌داد. خیلی حافظه قوی داشت. آن حافظه را خداوند به من داده که هنوز آن چیز‌هایی را که خوانده‌ام به یاد دارم. گلستان می‌خواندم که دندان اولیه‌ام لق شد.

- آقای حاجی شما کدام مکتبخانه می‌رفتید؟ ملا که بود؟ 
* پنج سالم بود که به مکتبخانه رفتم. پیرزنی هفتاد هشتاد ساله، زن حاجی محمدِ حاجی قاسم هم قرآن بلد بود و هم حافظ و سعدی. همین سه تا را بلد بود. تقریباً سی نفر چهل نفر به مکتبخانه می‌آمدند و همه اهل محله (محله چنار سوخته، پهلوی) بودند. دختر و پسر با هم به مکتبخانه می‌رفتند. الان همه مُرده‌اند. ملا نوشتن بلد نبود و کلمات را می‌خواند. بین خانه مکتب‌دار و خانه ما دریچه‌ای بود.

دزدها روی صورتشان را می ‌بستند. پیرهن کهنه‌ای داشتی در می‌آوردند. ملکین داشتی در می‌آوردند. دستمال نونی‌ات‌ را باز می‌کردند. همین سر فلکه گل (میدان شهید رجایی کنونی) بیابان بود و آنجا آدم را لخت می‌کردند.

- دریچه برای چه؟ 
* جار می‌زد، می‌گفت: همسده! آتش داری؟ ما دیشو آتش خو کردیم تو اتاق خاموش شده. ما می‌خواهیم گوشت بزاریم بار، زردچوبه نداریم یه ذره زردچوبه قرض ما بده ...

- آقای حاجی چند سال مکتبخانه بودید؟ مدرسه هم رفتید؟ 
* مدرسه تازه باز شده بود. به نام اداره معارف. مرحوم طغرایی بزرگ، هم رئیس آموزش و پرورش بود و هم مدیر مدرسه. جد آقایان طغرایی. پیرمرد بلندی بود. اولین رئیس معارف نی‌ریز بود. بابام دستم را گرفت برد داد دست یک معلّمی که او پارتی ما شود. من آن موقع هشت ساله بودم و کلاس اول قبولم نمی‌کردند. گفتند باید بروی کلاس دوم و سوم. گفتند این کلاس سوم و چهارم را می‌تواند امتحان دهد. چون در مکتبخانه همه چیز به من یاد دادند: تاریخ، حساب، هندسه، تقسیم، تناسب، کسر، اعشار و... همه را فول بودم. من را بردند آنجا ثبت نام کنند. محمد آزاد معلم کلاس دوم بود. پسر خانواده آزاد. ۹ تا کاکا (=برادر) بودند... میرزا مسیح، آقا نظر، آقا بزرگ، خلیل آقا، جواد و ...

رفتیم کلاس دوم و من را امتحان کردند. از اول گلستان برای من دیکته گفت. کلاس دوم همه‌اش بچه‌های فئودال‌ها و کار و بار خوب‌ها بودند. هوشنگ خان فاتح، ناصر آزاد -خدا بیامرزدش-، سید حبیب فاطمی پسر سید محمود فاطمی. محمّد آزاد دیکته گفت و من ۲۰ آوردم. زیرش نوشت آفرین. بچه‌ها همه حیران شدند.

خلاصه بردند نشان طغرایی دادند. برای تحصیل پول می‌خواستند. باید دو تکه انجیر می‌فروختی تا پول تهیه شود. مادر بزرگم گفت اصلاً نمی‌خواهم مدرسه برود. اگر برود مدرسه همه چیز یاد می‌گیرد و می‌رود خارج. می‌رود ینگه دنیا. به آمریکا می‌گفتند «ینگه دنیا» آنجا دهری می‌شود. دهری هم یعنی کمونیست. کافر می‌شود. دیگر نگذاشتند مدرسه بروم؛ و من رفتم ملکی‌دوزی. همه می‌رفتند. بعد هم سر و کارمان رسید به ژاندارمری.

- آقای حاجی! شما کجا خدمت کردید، کی استخدام شدید؟ 
* من در زمان تیمسار گُل‌پیرا استخدام شدم. فرمانده ژاندارمری کل کشور بود. اسمش هم علیقلی بود ... رئیس پاسگاه شدم. رئیس پاسگاه گله‌دار در لامرد. گله‌دار منطقه وسیعی است. چندین پارچه ده داشت. فال و اسیر. آقایان فال‌اسیری اصلِ آن‌ها از فال و اسیر است. فال نصفش شیعه و نصفش سنی است. یک فرسخ بین آن‌ها (فال و اسیر) است.

- نی‌ریز هم خدمت کرده‌اید؟ 
* خدمت کردم. پاسگاه قطرویه یک سال نیروی پاسگاه بودم که هنوز جای آن پاسگاه روی آن تل هست. نرسیده به قطرو دم قنات ده نو. رئیس پاسگاه وکیل محمدعباس‌نژاد بود. پاسگاه سه نفری بود. من و مهرعلی غضنفری در این پاسگاه بودیم. بعدش ۳ سال در دفتر، بایگان بودم.

رفتیم کلاس دوم و من را امتحان کردند. از اول گلستان برای من دیکته گفت. کلاس دوم همه‌اش بچه‌های فئودال‌ها و کار و بار خوب‌ها بودند. هوشنگ خان فاتح، ناصر آزاد -خدا بیامرزدش-، سید حبیب فاطمی پسر سید محمود فاطمی. محمّد آزاد دیکته گفت و من 20 آوردم. زیرش نوشت آفرین‌. بچه‌ها همه حیران شدند. خلاصه بردند نشان طغرایی دادند. برای تحصیل پول می‌خواستند. باید دو تکه انجیر می‌فروختی تا پول تهیه شود. مادر بزرگم گفت اصلاً نمی‌خواهم مدرسه برود. اگر برود مدرسه همه چیز یاد می‌گیرد و می‌رود خارج. می‌رود ینگه دنیا. به آمریکا می‌گفتند «ینگه دنیا» آنجا دهری می‌شود. دهری هم یعنی کمونیست. کافر می‌شود. دیگر نگذاشتند مدرسه بروم. و من رفتم ملکی‌دوزی. همه می‌رفتند. بعد هم سر و کارمان رسید به ژاندارمری.

- پاسگاه‌ها و تشکیلات آن‌ها چگونه بود؟ 
* پاسگاه اول که ساخته شد در زمان رضا‌شاه بود. قبل از رضا‌شاه امنیت نداشتیم. زمان قاجار بود... از نظر اجتماعی، اقتصادی و امنیتی سه ردیف (= سه نوع) پاسگاه داشتیم. اول پاسگاه‌هایی بود در بیرون ده که فقط برای امنیت راه بود و بس. یعنی دیگر وظیفه قضایی و رسیدگی به شکایات و ... نداشت. حوزه استحفاظی‌اش فقط امنیت جاده بود. این پاسگاه سه طبقه داشت. طبقه پایین برای اسب بود. طبقه وسط برای استراحت و طبقه بالا برای نگهبانی.

- مصالح ساختمانی این پاسگاه‌ها (برج‌ها) چه بود؟ 
* سنگ با ساروج. آن وقت که سیمان نبود. به جای سیمان ساروج به کار می‌بردند. درِ برج از چوب گردو بود. روکش آن یک حلبی ضخیمی پیراهن می‌دادند که نتوانند آتش بزنند. پشتش هم شُو بند و چِفت داشت. حتی هفت هشت تا سنگ بزرگ هم می‌آوردند می‌انداختند پشت در.

- نوع دیگر پاسگاه‌ها چه بود؟ 
* پاسگاه‌های رقم دیگر داخل ده بود. این پاسگاه وظیفه‌اش فرق می‌کرد. اول رئیس پاسگاهش بایستی که سواد داشته باشد. آن موقع هیچکس سواد نداشت. یا اگر سواد نداشته باشد آن شِمّ پلیسی را داشته باشد تا بداند با مردم چطور برخورد کند. چون ارباب رجوع داشت. مثلاً داخل آن ده، اشخاصی بودند که دزد یا قاچاق فروش بودند. عده‌ای فئودال بودند و از خان‌های قدیمی. یک عده رعیت بدبخت و مظلوم هم زیر دست این‌ها بودند.

- ببخشید آقای احسانی! دسته چه بود؟
* نی‌ریز مرکز گروهان بود. دسته از گروهان کوچکتر است. پاسگاه از دسته کوچکتر است. پاسگاه ۹ نفری برای حوزه قضایی و پاسگاه ۳ نفری برای بین راه‌ها. مرکز دسته استهبان بود. سه تا پاسگاه زیر نظر دسته بود. بابای دکتر افروز، استوار اصغر افروزی، تصدیق ششم قدیمی داشت و رفته بود آموزشگاه گروهبانی و گروهبان سوم شده بود... پاسگاه مفرغان (=ماه‌فرخان) که حوزه قضایی داشت ارباب رجوع داشت. پاسگاه و رودخانه ارجنو (ارژن+و) یا سه برادران، از تنگ مفرغان تا پوزه میمون به سمت شیراز. اینجا دائم ژاندارم می‌کشتند.

- نام پاسگاه‌ها چه بود؟
* حاجی‌آباد، پوزه میل (بزنگاه)، سه برادران که بعد از تنگ شاه انجیر است، ایج، پل شکسته (در رودبال بعد از سلطان شهباز)، تودج، رودخانه ارجنو، قلعه نی‌شهر (یک قلعه تکی بود روی استهبان یعنی نه شهر و نه ده)، خنیگا (خانی‌گاه)، تل هلال، بشنه که ۶ نفری بود. محمدحسن خان احتشامی آنجا بود. چاه‌گز (این چاه‌گز با چاه‌گز شهرستان بختگان فرق می‌کند.)

- ارتباط‌ها چگونه بود؟
* بین پاسگاه‌ها ارتباط بود. امامزاده اسماعیل این طرف‌ترش پاسگاهی بود که بهش می‌گفتند پاسگاه جنگل. فقط صبح‌ها در ارتباط بودند. شب نه. زمان رضاشاه هرج و مرج بود. امنیت راه‌ها مختل بود. به طور کلی. یک پاسگاه شش نفری سه نفر را می‌فرستادند برای ارتباط. صبح می‌فرستادند تا پسین (=عصر). پسین هم تا آفتاب بود برمی‌گشتند و می‌رفتند پاسگاه. ولی تا می‌آمدند چند نفر کشته می‌شدند. سارقین صبح گاه‌تر (=زودتر) از آن‌ها می‌رفتند و ارتباط را می‌بستند. این‌ها (امنیه‌ها) وقتی می‌آمدند آن‌ها را از بالا می‌زدند که من این‌ها همه‌اش را یاد دارم. چند نفر از همین نی‌ریز را زدند و کشتند. از جمله دو برادر که در همین ارتباط زغنبی (؟) از میان جنگل حرکت کرده بودند و آمدند که ارتباط کنند و زیر ارتباط آن‌ها را زدند. یکی حاجی بود، یکیش حسین... فامیلیشان قدسیان بود. یکیش هم نصرت‌الله میلادپور بود. مال همین بازار بود.

- حقوق امنیه‌ها چقدر بود؟ چگونه پرداخت می‌شد؟ کفاف زندگی را می‌داد؟
* در زمان رضاشاه حقوق را با اسب می‌آوردند توی پاسگاه‌ها و از طرف دارایی پرداخت می‌شد. مأمور دارایی جد ضیغمی‌ها بود. می‌گفتندش حسین خانِ محمدرضا خان. این حسین خان اسبی داشت و مأمور دارایی بود که می‌گفتندش ناظر هزینه اداره امنیه. حقوق در زمان رضاشاه سه تومان بود روزی یک قران. بعدش شد هفت تومان. بعد از مدتی شد ۱۵ تومان. بعد که رضاشاه رفت شد ۲۷ تومان. یعنی سال ۱۳۲۳. عرض کنم من که سال ۱۳۳۴ استخدام شدم ۱۸۰ تومان می‌گرفتم. حقوق ما کم بود؛ روزی ۶ تومان. حقوق یک کارگر ساده دو یا سه تومان بود. اون موقع ژاندار‌ها را می‌کشتند.

یک شعری بسته بودند و می‌گفتند:

زن امنیه نشو امنیه اسیره
خوراک امنیه گوله سه تیره
(خنده حاجی و آقای جراح و من)

- شنیده‌ام که بابت اسب هم حقوق می‌دادند درسته؟
* حقوقی که به اسب‌ها می‌دادند علیق بود. ماهی شصت تومان. روزی دو تومن.

- لباس امنیه‌ها چه رنگی بود؟ کلاهشان چگونه بود؟ 
* لباس امنیه‌ها در زمان رضاشاه، آبی خیلی پررنگ بود. اوایلی که رضا شاه اداره امنیه را اینجا تشکیل داده بود بابام بغلم می‌کرد. تک فرزند بودم. مرا کول می‌گرفت یا بغل می‌کرد. این کوچه و آن کوچه هرجا می‌خواست برود می‌بردم. شلوارشان از اینجا (زانو) تا پایین تنگ بود، می‌چسبید. روی آن چکمه می‌کردند. پدرم کلاه گرد نمدی سرش بود. آن زمان در نی‌ریز همین کلاه‌ها را سر می‌کردند. کلاه امنیه‌ها پیشی بود. نقاب‌دار بود و چهار دورش صاف بود. کلاه شاهپوری را افسر‌ها به سر می‌گذاشتند. به افسر می‌گفتند سلطان. یادم هست همان سال ۱۳۱۴ که کشف حجاب شد، سلطان مقدسیان فرمانده گروهان منطقه نی‌ریز بود. لباس افسر‌ها زرد رنگ بود.

- اسلحه‌ها چه بود؟ 
* سه تیر بود که سه تا فشنگ می‌خورد داخل گلنگدن. حوزه خزینه گلنگدنش سه تا تیر بیشتر نمی‌گرفت. تفنگ ده تیر دست یاغی‌ها بود. از خارج می‌آوردند و می‌فروختند. ته آن زرد بود و می‌گفتند ده تیر ته زرد ... بیشتر هم دست یاغی‌ها بود. سه قاب پنج تیر می‌خورد. از همه مهلک‌تر ممتاز بود... تو دست ژاندارمری هم برنو بود. ام یک نیمه خودکار بود. قدرت آتشش مثل برنو نبود. ام یک آمریکایی بود. داغ می‌کرد. کوتاه بلند می‌زد.

- آقای حاجی کدام پاسگاه‌ها را دزدان خلع سلاح کردند؟ خلع سلاح کردن آن‌ها چگونه بود؟ 
* حسین بهزاد -که حالا کشتنش یا نکشتنش- پاسگاه مفرغون (=ماه‌فخرخان) را خلع سلاح کرد. پاسگاه مفرغون پنج شش تا اتاق بود. برای خلع سلاح پاسگاه حمله و هجومی نبود، نیرنگ نبود. رئیس پاسگاه عباس سمایی اهل محله بود و نفرات پاسگاه شش نفر بودند. سه‌تاشون تو پاسگاه بودند و سه‌تاشون رفته بودند مرخصی. از نیرو‌های تحت امرش سه نفر مرخصی بودند. خودش در پاسگاه بود و ژاندارم دیگر عبدالله بنان رفته بود برای اسبش خصیل (=قصیل: بوتۀ جو نارس که درو کنند و به چهارپایان دهند.) بیاورد. ژاندارم دیگر تفنگش را گذاشته بود و رفته بود برای برداشتن آب از لب جویی که پایین پاسگاه رد می‌شد. حسین از همین فرصت استفاده می‌کند و به پاسگاه می‌رود. عباس را زده بودند و سپس از همان بالا ژاندارمی را که با کوزه آب به پاسگاه بر می‌گشته است، هدف قرار می‌دهد و تمام اسلحه‌ها را حسین بهزاد کول می‌کند و می‌رود. امرالله بنان - کاکای همین الله یاری- که رفته بود خصیل بیاورد، وقتی برگشته بود دیده بود تفنگ‌ها را کول کرده و از کوه می‌رود. از همان بالا گفته بود برگرد که تو را هم می‌کشیم.

پاسگاه پوزه میل یک تم هست. من در پوزه میل هم یکی دو روز خدمت کرده‌ام. همان زمان یاغی‌ها پاسگاه پوزه میل را خلع سلاح کردند. سه نفر بودند. از این سه نفر یک نفر مرخصی بود. ژاندارم‌ها دو نفر بودند. دو نفر از این یاغی‌ها مقداری ماست و مقداری دوغ و کره آورده بودند تعارف. نشسته بودند به عنوان دوستی برایتان ماست آورده‌ایم. یک باره حمله کرده بودند. این دو نفر با چوب به این دو تا امنیه حمله کرده و تفنگ‌ها را برداشته و رفته بودند.

پاسگاه پوزه میل را در سال ۱۳۳۴ برداشتند یعنی زمان محمدرضا شاه. احمد کوهستانی یاغ بود و صد نفر همراهش بودند. آمدند شب همین پوزه میل را بستند. یک ماشین ماک از نی‌ریز رفته بود فسا و از فسا بر می‌گشت. ۲۵ چریک و ژاندارم از فسا بودند و ده تا اهالی سرحد و خواجه‌جمالی -مال آقای علی لشنی که فامیلی آن‌ها واصل هست. پدر اکبرخان واصل که با دولت همکاری می‌کردند- در یک شب مهتابی ساعت هشت شب همه‌شان را زدند و اسلحه‌شان را بردند. از کشته‌شدگان احمدِ رحمان از قلعه محمودخان، اسداله خواجه‌زاده و ایوبی که از تهران بود، فرمانده دسته بود و او هم کشته شد.

-آقای احسانی! خود شما را هم دزد زد؟ خاطره‌ای دارید؟ 
با بابام که سال ۱۳۲۳ برگشتیم نی‌ریز سه دفعه ما را لخت کردند. از داراب که حرکت کردیم آمدیم رودبار پل شکسته. یک گردنه‌ای هست به آن می‌گفتند می‌تیز (؟). دزد گفت: کورشو. دزد‌ها روی صورتشان را می‌بستند. پیرهن کهنه‌ای داشتی در می‌آوردند. ملکین داشتی در می‌آوردند. دستمال نونی‌ات را باز می‌کردند. همین سر فلکه گل (میدان شهید رجایی کنونی) بیابان بود و آنجا آدم را لخت می‌کردند. کسی توکّل نمی‌کرد (=جرئت نمی‌کرد) برود بازار و برگردد.

- خب مگر اسلحه آزاد نبود؟ شما هم مسلح می‌شدید.
* اسلحه آزاد بود، ولی دست همه کس نبود و نمی‌توانست حمل کند. اسلحه نگه داشتن خیلی سخت بود. برای اینکه خود اسلحه دشمن آدم بود. اگر کسی می‌فهمید اسلحه داری هرجا بودی تو را می‌کشتند. اسلحه را باید می‌توانستی نگه داری. در محله ما سه چهار خانواده اسلحه‌دار بودند. خب تفنگچی هم داشتند. تفنگچی‌ها شب سر خانه آن‌ها نگهبانی می‌دادند تا بتوانند در خانه‌اشان بخوابند. همه کس اسلحه نداشت. اسلحه را می‌شد تهیه کنی، ولی نگه داشتن آن خیلی سخت بود.

****

چند ماه پس از گفتگوی من با زنده‌یاد احسانی، پرسش‌هایی برای من پیش آمد. خواستم دوباره به حضورش برسم، اما دریغا که حال حاجی خوب نبود. پرسش‌هایم را بر کاغذی نوشتم و آقای محمد جراح آن‌ها را به دست احسانی رساند. با اینکه بیمار بود، با دست خود، پاسخ آن‌ها را نوشت.

بعضی از این پرسش‌ها و پاسخ ها:

-پاسگاه‌های جاده‌ای مثل پاسگاه چاه‌سبز، پوزه‌ی میل و ... تا چه تاریخی، حدوداً فعال بودند؟
* پاسگاه پوزه میل و چاه سبز از بدو تأسیس در زمان رضا‌شاه تا سال ۱۳۳۴ فعال بود. ضمناً در سال ۱۳۲۴ پوزه ی میل توسط عده‌ای یاغی خلع سلاح شد.

-دزدها بیشتر از چه مسیرهایی وارد نی‌ریز می‌شدند؟
* عبدالله خان چهارراهی از طریق جاده‌ی تنگ‌حنا. دیگر سارقین از راه کوهستان‌های جنوبی (کوه قبله) و تعدادی هم از شرق وارد نی‌ریز می‌شدند.

- آیا درباره ساخت جاده قدیم حسن‌آباد مطلبی به یاد دارید؟
* طبق گفته پدرم، از زمان قاجار جاده مال‌رو بوده. سال ۱۲۹۴ خورشیدی پلیس جنوب مشهور به اس. پی. آر که نیرو‌های انگلیسی و هندی بودند از طرف کرمان و از یک جاده مالرو به نی‌ریز می‌آیند و چند سال بعد یک دستگاه ماشین را از همین مسیر وارد می‌کنند. انگلیسی‌ها قلعه اس. پی. آر را می‌سازند و ۶ سال می‌مانند. در همان موقع آنفلوآنزا می‌آید و تعدادی از مردم و نیرو‌های اس. پی. آر می‌میرند. انگلیسی‌ها جسد مبتلایان را در چاه می‌ریزند. جاده هم زمان رضاشاه ساخته می‌شود.

*****

نی‌تاک: علاقه‌مندان برای مطالعه بیشتر درباره «پلیس جنوب» در نی‌ریز می‌توانند به کتابی با عنوان «مبارزات مردم فارس علیه پلیس جنوب» نوشته دکتر جمشید صداقت‌کیش مراجعه کنند.

 

غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۱
زین العابدین
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۲۴ - ۱۴۰۲/۰۸/۰۴
0
0
خدارحمت کند این مرد خدارا.عمرش صرف عظمت ایران شد
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها