راديوی تاکسی روشن بود و گوينده راديو میگفت: «باور کنيم که سر هر کدام از کوچههای خيابان زندگیمان اتفاقی جديد انتظار ما را میکشد و از سر هيچ کوچهای بیتوجه رد نشويم، شايد اتفاق خجستهای سر کوچهی بعدی منتظر ايستاده باشد.»
مردی که عقب تاکسی پهلوی من نشسته بود، گفت؛ «اتفاق خجسته ديگه چيه؟ تو اين برف و يخبندان ما داريم از سرما قنديل میبنديم، اين داره از اتفاق خجسته ميگه، آخه مگه اتفاق خجسته هم جايی هست؟»
راننده گفت: «بودنش که هست ولی نمیدونم چرا برای ما پيش نمياد.»
مرد پرسيد: «مثلاً اگه الان چه جوری بشه برای شما اتفاق خجستهايه؟»
راننده گفت: «من شانزده سالم که بود، خاطرخواه دختر همسايهمون شدم، اگه الان بعد از بيست و پنج سال دختر همسايهمون سوار تاکسی بشه که من يه نظر ببينمش، اين میشه خجستهترين اتفاق دنيا.»
همان موقع خانمی که کنار خيابان ايستاده بود، گفت: «مستقيم» و روی صندلی جلوی کنار راننده نشست.
گويندهی راديو هنوز داشت حرف میزد: «امروز پنجشنبه بيست و هفتم دیماه است و هنوز درختهای شهر ما از برفی که چند روز پيش باريده، سفيدپوش است.»
نظر شما