بابا بزرگم پیرمرد شریف و مهربان و دنیا دیدهای است! تنها ایرادش این است که حرفش را رُک و روراست میزند که این روزها گاهی موجب دردسر میشود!
دیروز عصر مادربزرگ به من زنگ زد و گفت: مادر به دادم برس که بابابزرگت رو با خودشون بردن.
با وحشت گفتم: کیا بُردن؟
- اداره بهداشت!
- مگه میشه مادر جون؟
- حالا که شده!
- آخه مگه بابابزرگ حموم نمیرفت؟!
مادر بزرگ با عصبانیت فریاد زد: نه... اشتباه نکن! بابابزرگت از تمیزی مثل دسته گله پسر نادون!!!
سریع خودم را رساندم! چشمتان روز بد نبیند! بابابزرگ دندان مصنوعیش را بیرون آورده بود و داشت با مأموران بهداشت و تعدادی از مردم بحث و بگومگو میکرد!
یک خانم داشت سر مأموران بهداشت فریاد میزد: اگه شمام رضایت بدید من رضایت بده نیستم!
با ترس و لرز پرسیدم: بابابزرگ چی شده؟! چرا هر جا میری فتنه به پا میکنی؟!
اخمهایش را در هم کشید و گفت: حقیقت تلخه! حرف حساب زدم میخوان منو از شهر بیرون کنن!
ادامه داد: داشتم از پیادهرو رد میشدم که چشمم به این جماعت افتاد که همگی ماسک زده کنار هم ایستاده بودن! به اونا گفتم: آخه نه میتونید خونه بخرین! نه میتونین ماشین بخرین! نه میتونین ازدواج کنین! نه آیندهای دارین... ماسک زدنتون برای چیه؟!
این خانم بلند شده به اتهام ترویج بیماری و افسردگی و ناامیدی و کمک به انتشار ویروس کرونا زنگ زده به اداره بهداشت!
فریاد زدم: امان از بیتقصیری و بیگناهی شما بابابزرگ!
قربانتان غریب آشنا
نظر شما