بچه ها سلام
روزی بود و روزگاری. آقالاکپشتی بود تنهای تنها، نه دوستی داشت، نه برادری، نه خواهری، نه همسری. آقالاکپشت، این طرف تپه زندگی میکرد. این طرفِ این طرف.
خانم لاکپشت هم تنها بود، تنهای تنها. نه دوستی، نه برادری. نه خواهری، نه همسری. خانم لاکپشت آن طرف تپه زندگی میکرد. آنطرفِ آن طرف.
یکروز صبح که آقا لاکپشت از خواب بیدار شد، با خودش گفت: «این که نشد زندگی!»
حوصلهاش از تنهایی سررفته بود.
خانم لاکپشت هم همان روز صبح، وقتی از خواب بیدار شد، با خودش گفت:«این هم شد زندگی؟»
او هم حوصلهاش از تنهایی سررفته بود.
آقالاکپشت سرش را پایین انداخت و آرام آرام راه افتاد تا خودش را بالای تپه برساند. با خودش گفت: «میروم. شاید دوستی، کسی پیدا کنم.»
خانم لاکپشت هم سرش را پایین انداخت و از آنطرف تپه، آهستهآهسته راه افتاد تا خودش را بالای تپه برساند. با خود گفت: «تا آن بالا میروم. شاید همسفری، همسری پیدا کنم.»
کمکم ظهر شد. خورشید رسید وسط آسمان، درست بالای بالای تپه، دوتا لاکپشت هم رسیدند بالای تپه. آنها یکدیگر را ندیدند. سرشان پایین بود؛ فقط صدای پای یکدیگر را شنیدند.
آقالاکپشت تا صدای پای خانم لاکپشت را شنید، ترسید. سر و دست و پاهایش را توی لاک خودش کشید و از جایش تکان نخورد.
خانم لاکپشت هم تا صدای پای آقا لاکپشت را شنید، ترسید و سر و دست و پاهایش را توی لاک خودش کشید. او هم دیگر از جایش تکان نخورد.
آقالاکپشت همانطور که توی لاکش فرو رفته بود با خود گفت: «این دیگر کی بود؟ حتماً گرگ بود و آمده بود مرا بخورد! »
خانم لاکپشت هم همانطور که توی لاکش فرو رفته بود با خود گفت: «این دیگر کی بود؟ حتماً ببر بود و آمده مرا بخورد.»
آقا لاکپشت و خانم لاکپشت ساعتها مثل سنگ، روبروی هم ماندند و تکان نخوردند.
عصر که شد، حوصلهشان سررفت. از تاریکی و گرمای توی لاک خسته و کلافه شده بودند.
آقالاکپشت تکانی خورد و گفت: «هرچه باداباد! تنهایی بهتر از آن است که گرگ مرا بخورد. دست و پایم را از توی لاک درمیآورم و زود برمیگردم. قل میخورم و میروم پایین تپه.»
خانم لاکپشت هم تکانی خورد و گفت: «هرچه باداباد! تنهایی بهتر از آن است که ببر مرا بخورد. دست و پایم را از توی لاک درمیآورم و زود برمیگردم. قل میخورم و میروم پایین تپه.»
آقالاکپشت دلش را به دریا زد و آرام سر و دست و پاهایش را از توی لاک بیرون آورد. خانم لاکپشت هم دلش را به دریا زد و آرامآرام سر و دست و پاهایش را از توی لاک بیرون آورد.
آقالاکپشت یواشکی سرش را بلند کرد و دید..اِ یکی مثل خودش روبرویش ایستاده است.
خانم لاکپشت هم یواشکی سرش را بلند کرد و دید،اِ یکی مثل خودش روبرویش ایستاده است.
آقالاکپشت گفت: «س... س... سلام، تو گرگ نیستی؟ پس کی هستی؟»
خانم لاکپشت هم گفت: «س...س... سلام، تو ببر نیستی؟ پس کی هستی؟»
آقالاکپشت گفت: «من آقالاکپشتم، آقا لاکپشت تنهای تنها.»
خانم لاکپشت هم گفت:«من خانم لاکپشتم. خانم لاکپشت تنهای تنها.»
دوتا لاکپشت کمی به هم نگاه کردند. بعد به هم لبخند زدند.
آقالاکپشت گفت: «شب کمکم از راه میرسد. نمیدانم امشب را کجا بخوابیم؟»
خانم لاکپشت گفت: «هوا کمکم تاریک میشود. بهتر است امشب همینجا بخوابیم. بالای تپه. زیر نور ماه.
آقای لاکپشت و خانم لاکپشت آن شب را بالای تپه گذراندند.
صبح که شد، هر دو بیدار شدند و با هم راه افتادند تا برای خودشان لانهای بسازند. آقالاکپشت به آرزویش رسید.
خانم لاکپشت هم به آرزویش رسید. خدا را شکر.
نظر شما