یَک روز جمعه در خانَه نَشسته بودم که نَظاره کردم زولَیخا بَ هَیکل من زول زده و چشم برنَمیدارد.
گفتَه کردم: «هااا، چَته؟ چَه مَیخواهی؟»
بَگفت: «بَ شکم و پهلوهایت نَظاره کون. چَرا این همه چربی اَضافه آوردی؟ برایت زیان دارد.»
آهی کَشیدم و گفتَه کردم: «مگر نَظاره نَمیکونی بازار کندَهکاری خراب است و کسی خانَه ساختَه نَمیکوند؟ خب شکم آوردم دیگر.»
بَگفت: «حداقل بَ یَک موشاوره خوراکی چیزی روان شو تا لاغر شوی و در صحت کامل بیمانی. ننه گلمحمد یَک موشاور خوب سوراغ داشته؛ او بَرَفته و یَک ماهه سیکس پک شده است.»
نفهمیدم چَه گفتَه کرد. حَوصله این کارها را نداشتم؛ اما بَ اصرار زولَیخا بَ یَکی از این مراکز موشاوره روان شدم.
موشاور خوراک، یَک میله آهنی مفتول مانند بَ دستانم بَداد و گفتَه کرد: «یَک دقیقه بی حرکت بَمان و حرف نزن.»
بعد دستگاهش یَک بوقی بَزَد و خانم موشاور بَگفت: «وضعَت اصلاً خوب نیست. کلی چربی موقاوم در بدن داری که با رژیم خوراکی و ورزش از بَین نَمیرود. در خطر حمله قلبی هم هستی.»
از ترس آب دهانم را قورت بَدادم و بَگفتم: «حالا چَکار کونم داکتر؟»
بَگفت: «تنها با یَک کار مَیشود اینها را از بَین برد و تو را لاغر بَکرد. آن هم ایستَفاده از دستگاه لاغری مَوضعی است که با مَوجهایی مَثال سونوگرافی کار مَیکوند. نه، این طَوری مرا نَظاره نکون. ضرر و زیان ندارد. اینها روشهای غَیرهجومی برای لاغر کردن است.»
داکتر نگوذاشت زیاده فِکِر کونم. همان جا اسمم را نوشته کرد و نَوبت فردا بَداد. من هم بَ ناچار بَ مطب روان شدم. باورم نَمیشد که برای هر جلسَه، سه ساعت مرا روی تخت میخکوب کونند. ۵ جلسه بَرفتم و نَظاره کردم چربیهای شکمم در حال آب شدن است. البته باید بعد هر جلسه ورزش و یَک قورص هم خورده مَیکردم تا چربیهای بَ قول خودشان شیکستَه شده، دفع شود. قبل از جلسَه ششم، مونشی بَگفت: «بی زحمت خرج لاغریتان را هم حساب کونید.»
کارت بانکیام را بیرون آوردم و بَگفتم: «چند مَیشود؟»
گفتَه کرد: «۹ مَیلیون تومان.»
برای یَک لحظه سرم گیج بَرفت. خاک بر سرم کونند که همان اول پُرسان نکرده بودم. آخر با این کَسادی بازار که خرج خوراکمان بَ سختی بَ دست مَیآید، من چَطور یَک چَنین پولی بَدَهم؟
در راه برگشت بَ خانَه، دوباره سرم گیج بَرفت و روی زمین وَلو شدم. یَک زنی که در پَیادهرو گوذر مَیکرد، با دیدن من جیغ بزد و شوماره تیلیفون اورجانس ۱۱۵ را بَگرفت.
آمبولانس مرا بَ شفاخانَه برد و آنجا رویم آزمایشهای موختلف انجام بَدادند. هر چَه بَگفتم من حالم خوب است، پرستارها گوش نکردند و از بس از من خون بَگرفتند، دستم سوراخ سوراخ بَشد.
بعد هم داکتِر شفاخانَه آمد و گفتَه کرد: «با خودت چَکار بَکردی؟»
گفتَه کردم: «هیچ، برای صحتم خودم را لاغر بَکردم.»
داکتِر سری تکان بَداد و گفتَه کرد: «با ورزش صحت و لاغری بَ دست مَیآید نه این چیزها. کولستورول خونت بیسیار بالا بَرَفته. کبدت هم خَیلی چرب شده. شانس آوردی سَکته نکردی.»
*****
چند روز از این حَکایت گوذشت تا دوباره توانستم سر کار کندَهکاری روان شوم.
اما نَظاره کردم زانوهایم خَیلی درد مَیکوند و توان کار کردن ندارم. اول فِکِر بَکردم بَ خاطر دوری چند وقت گوذشته از کار است. اما وقتی دوباره بَ داکتِر روان شدم، بَگفت: «بَ خاطر عوارض قورصهای بعد از جلسات لاغری است که مفاصل را از بَین مَیبرد.»
در راه برگشت، اول بَ در خانَه ننه گلمحمد روان شدم تا یَک دلی فوحشی نَثارش کونم... بعد هم بَ خانَه و نثار زولَیخا که دلش برای صحتم بَسوخت...
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید