«بیسوادهای اروپا در هزاری ده نفر است و ... باسوادهای ایران در هزاری ده نفر…» وقتی طلبه جوان و خوشفکر میرزا حسن تبریزی (و بعدها رشدیه) این جمله را در روزنامه اختر خواند، آتشی که از مدتها پیش در جان او روشن شده بود شعله کشید و تأثیر عمیقی در روحیهٔ او گذاشت و انقلابی در افکار او پدیدآورد. بهطوریکه یکباره از تصمیمی که پدرش برای ادامهٔ تحصیل او گرفته بود، منصرف شد…
ناصرالدین شاه آن گاه که هنوز با فکر ترقی و تجدد به طور کجدار و مریز همدلی داشت، در فهرست کارهایی که انجام آنها را به مشیرالدوله، صدراعظم عزل شدهاش، وعده میداد از «ساختن مدارس جدید» هم سخن میگفت. انتقاد به شیوه مدارس قدیم یا «ملتی»، از دوره امیرکبیر به طور جدی آغاز شده بود. احساس نیاز به مدارس جدید یا «دولتی»، امیرکبیر قانونخواه ایران را به تأسیس دارالفنون برانگیخت. چند سال بعد مستشارالدوله در کتاب «یک کلمه»، انتقاد ارزندهای از شیوه مدارس ایران به دست داد. انتقاد او در عین اختصار، از یک ضرورت مهم اجتماعی هم پرده برمیداشت؛ ضرورت تأسیس مدارس جدید. در «یک کلمه» آمده بود: «تعلیم علوم و معارف در فرنگستان... از الزم امور و اقدم وظایف است» و یکی از «حقوق عامه»، «بنای مکتبخانهها و معلمخانهها، برای تربیت اطفال فقرا است.» و در انتقاد از مدارس ایران نوشته بود: «اگرچه در ایران مدارس بسیار است و تحصیل علوم میکنند، اما علومی که میخوانند، علوم دین است، یعنی علومی است برای آخرت و از برای معاد، نه از برای معاش.
در همان سالها، روزنامه اختر در انتقاد از مدارس ایران و نحوه آموزش علوم چنین مینوشت: «بجز مدرسههای ملتی که برای تحصیل مقدمات است و قدری هم علم فقه و اصول، هیچ علمی در ایران بطور مرتب و مقنن رواج ندارد. آری چند مکتب دولتی در تهران یا تبریز برای تحصیل زبانهای خارجه هست، ولی آنها نیز به درجه مطلوبه نیستند.»
در ده سال آخر حکومت ناصرالدین شاه، فکر ایجاد مدارس جدید و اندیشه تحول در شیوه آموزش الفبا که از پیش آغاز شده بود، مجال تازهتری یافت. بحث و گفتگو درباره ضرورت این تحول، روز به روز گستردهتر میشد. روزنامههای حبلالمتین، ثریا و اختر که در خارج از ایران منتشر میشدند، هرکدام به سهم خود در لزوم ایجاد مدارس به شیوه جدید و آموزش و پرورش مدرن، و در انتقاد از وضع مدارس ایران، مطالبی مینوشتند. ایران به ایجادِ مدارس جدید نیاز داشت. میرزا حسن رشدیه، در تبریزِ آن زمان این بخت را داشت که در محضر پدر صاحب دل، با پارهای از مطالب روزنامه اختر آشنا شود، و همین نوشته را در یکی از شمارههای آن خوانده بود.
به شیوه طلبهها، مطلب اختر در محفل پدر، به بحث گذاشته شد. از حاصل بحث این نتیجه گرفته شد که «باید عدهای از جوانان تحصیل کرده به اروپا بروند و اصول تعلیم آموخته بیایند.»
در همان زمان تصمیم داشتند که رشدیه را برای ادامه تحصیلات دینی به نجف بفرستند. عزم جزم کرد که برای آموزش دیدن به دارالمعلمین کشورهای پیشرفته برود و با فراگیری شیوه جدید آموزش، به خدمت مردم میهن در آید.
بالاخره، پدر، او را متوکلاًعلیالله، روانهٔ بیروت نمود. رشدیه، به نام عزیمت به نجف از تبریز، بیرون آمده، راه بیروت پیش گرفت. رفت و به دیار مقصود رسید…
تولد
میرزا حسن تبریزی که بعدها به «رشدیه» شهرت یافت «فرزند ملا مهدی از علمای بنام تبریز و سارا خانم نوهٔ صادق خان شقاقی بود که با فرزندانش به امر فتحعلی شاه شهید شدند. او در سال ۱۲۶۷ مهشیدی در تبریز چشم به جهان گشود….
چون به سن رشد رسید به مکتبخانهاش سپردند. ملای مکتبدار هوش و ذکاوت رشدیه را بیش از سایر شاگردان دیده، توجه خاصی به وی داشت و در ماههای اول خلیفه مکتب خانه اش کرد.. هوش وقریحه رشدیه را از این جریان میتوان دریافت:
میان دو خانواده بزرگ تبریز برسر ملکی اختلاف نظرها پیدا شد. کار به جای باریک کشیده بود. تصفیه امر را به محضر حاج میرزا جواد مجتهد بزرگ تبریز، که از اعاظم اعیان نیز حساب میشد، برده بودند. او هم حل قضیه را به آخوند ملامهدی، پدر رشدیه محول فرموده بود.
آخوند هم با علما و آشنایان موضوع را در میان نهاده، درصدد بود راهحلی برای این قضیه پیدا کند و نمیشد. چندی بر این بگذشت. حاج میرزا جواد آقا به زیارت عتبات رفت. پس از مراجعت، چنانکه رسم است، آشنایان به عنوان چشم روشنی کاسه نبات و کله قند وغیره میفرستادند.
آخوند ملامهدی هم به سابقه ارادت، در خور خود و او هدیهای تهیه کرده، بوسیله رشدیه منزل آقا میفرستد. در خانه آقا هدیه را گرفته ظرفش را پس دادند. رشدیه منتظر بود حاج میرزا جواد آقا او را احضار کند، و احوال او و پدرش را گرماگرم بپرسد، و به عبارت آخری برای رشدیه ارزشی قائل شود. چون اینطور نکرد، رشدیه هم کسل و پریشان راه خانه را گرفت. چون به خانه آمد پدرش پرسید: «آقا را دیدی؟»
گفت: «بلی، خیلی احوالپرسی کردند و به شما هم سلام رساندند، و فرمودند کار حاج هاشم آقا وحاج محمود به کجا رسید؟ گفتم: هنوز معوق است. فرمود چنین کنید»
و شرحی از خود ساخته بیان کرد. آخوند هم همانطور کرد و کار به اصلاح پیوست و طرفین با رضایت کامل ترک دعوا کردند، و روی یکدیگر را بوسیدند و خیلی هم راضی بودند. دو سه ماهی از این قضیه گذشت. روزی مجتهد از آخوند پرسید: «کار پیچیده حاج هاشم و حاج محمود را چه کردید؟» گفت: «همانطور که دستور فرمودید عمل کردیم هر دو راضی شدند، و روی یکدیگر را بوسیدند.» پرسید: «چه دستوری؟» گفت: «همان دستوری که به وسیله حسن (بندهزاده) پیغام فرموده بودید.» تعجبش بیشتر شد. چون خیلی کنجکاو بود، فرمود: «همین روزها با حسن تشریف بیاورید پیش من».
فردای آن روز، پدر و پسر خدمت مجتهد رسیدند. مجتهد پرسید: «قضیه چه بود؟» رشدیه گفت: «من خدمت رسیدم و مورد هیچ عنایتی قرار نگرفتم، نخواستم که به پدرم بگویم که به من هیچ محل نگذاشتند. راهحل مرافعه حاج هاشم را خودم ساختم و به نام شما ابلاغ کردم. آقا هم همانطور کردند کار فیصله یافت.»
مجتهد رشدیه را تمجید فراوان کرد و یک طاقه عبا مرحمت فرمود و گفت: «این عوض آن بی اعتنائی که به شما شد، پسرم از من نرنج.» و به آخوند گفت: «قدر این پسر را بدان و در تحصیل او غفلت مفرما که خیلی فوق العاده است. خدا حفظش کند.»
*****
یک مکتبخانه در عهد ناصری
به مطلب خود برگردیم. رشدیه جانشین مکتبخانه شده بر همه شاگردان برتری یافت. شیخ مکتبدار تا چه پایه سواد داشت خدا میداند، اما بسیار بیرحم بود و طفلان را سخت میآزرد و بیمحابا میزد. رشدیه دریافته بود که شاگرد بیچاره درس را نفهمیده است یا ملا نتوانسته است بفهماند، چوبش را بچهها میخورند؛ و حقیقتش این است که این ملا راه یاد دادن را به دست نیاورده است تا طفل را رهبری کند. از این رو شاگرد و ملا هر دو در عذاب بودند، و بچهها به زورِ رونویسیِ بیحساب و تمرین و مداومتِ فراوان و حفظِ نقش کلمات، بعد از مدتها توفیق خواندن و نوشتن را پیدا میکردند.
این موضوع از همان اول توجه رشدیه را جلب کرده، دریافت که همه عیبها از نقص اصول تعلیم، با بدی راه آموزش است. در رفع این نقیصه آنچه به نظرش میرسید و به فکرش میآمد عمل میکرد و سخت میکوشید، اما تنها استعداد خدادادی کافی نبود، تجربه و آزمایشهای فراوان لازم داشت.
زجر و آزار معلم نسبت به اطفال به اندازهای بود که مرخص کردن آنها از چنگ معلم ثواب بزرگی شناخته شده بود، دردها دوا میکرد و حاجتها روا میساخت. مثلاً اگر زنی که در حال وضع حمل بود و کار به سختی میکشید، فوراً اطرافیانِ زائو پولی به یکی از این مکتبداران میدادند که مکتب را تعطیل و شاگردان را مرخص کند تا خدا به مریض آنها به خوشیِ این آزادشدگان رحم کند و از شکنجه زایش آسوده شود.
از اینکه مرخص شدن از مکتب را آزاد شدن میگفتند، معلوم میشود که حال به چه منوال بوده! نه تنها این ملا این اندازه سختگیری را داشت بلکه این دستور عمومی مکتبداران بود که سر گذرها دکانی را گرفته، زندان بیگناهان و اطفال معصوم ساخته بودند.
این است قسمتی از زبان حال شاگردان مکتبخانهها:
«چهارشنبه کنم فکری، پنجشنبه کنم شادی، جمعه میکنم بازی،ای شنبه ناراضی، پاها فلکاندازی، چوبهای آلبالو، پاهای خون آلو (د).»
مکتبخانههای ابتدایی که به اطفال اختصاص داشت عبارت بود از: دکههایی در بازارها و سرگذرها و گاهی در مسجدهای کوچک که برای تعلیم و تربیت کودکان دایر بودند. مکتبداران افرادی بودند که در مدارس دینی تربیت یافته بودند و آشنایی چندانی با علوم جدید آن زمان نداشتند. مراغهای در کتاب سیاحتنامه ابراهیم بیگ مینویسد که وقتی از مکتبی بازدید کرده است، مکتبدار از علم جغرافیا و تاریخ اطلاعی نداشته و فکر میکرد آفریقا جایی در نزدیکی سلماس است و عدد ۱۲۳۴ را این گونه مینوشته ۱۰۰۰۲۰۰۳۰۴.
برپایی مکتب تابع اصول و قاعده مشخصی نبود. «هرکس مختصر سواد خواندن و نوشتن داشت، نام میرزا بر جلوی اسم خویش میگذاشت و در خانه، دکان یا مسجدی «مکتب» تشکیل میداد. اجباری برای والدین در فرستادن فرزندانشان به مکتب وجود نداشت و حتی از جانب دولت هیچ اقدامی برای اشاعه تعلیمات ابتدایی انجام نمیگرفت و این نوع کارها بیشتر بر عهده پدر و مادر بود. والدین کودکان معتقد بودند که اطفالشان حتماً باید سواد قرآنی داشته باشد و اگر بیشتر از آن هم ممکن شد چه بهتر؛ بنابراین با یک ملا برای تحصیل اولادشان قراردادی میبستند که تا یک ساله اطفالشان را قرآنخوان نماید.
عبدالله مستوفی در کتاب تاریخ اجتماعی و اداری قاجاریه شیوه تعلیم و تربیتی مکتبداران را چنین بیان میکند: مکتبداران روش مشخصی برای تعلیم و تربیت اطفال نداشتند و هرکدام بر اساس ذوق و سلیقه و تجربیات خود به این امر میپرداختند. مکتبدار مکلف بود شاگردان خود را به معارف مذهبی آشنا کند و مواظب نماز خواندن بچهها هم باشد. ملای مکتبدار در این قسمت وظیفه خود، هر روز مسائل دینی و مذهبی از اصول و فروع دین گرفته تا طهارت و نجاست، وضو و نماز و مقدمات و مقارنات آنها را از روی مسئله و فتوای مقلد زمان برای بچهها میگفت و هر روز عصر همین که کارهای درس تمام میشد همگی را وادار میکرد وضو بگیرند و به طور جماعت نماز بخوانند و اگر بچهای در خواندن نماز صبح و شب که در مکتبخانه نبود کاهلی میکرد به ملا اظهار میشد و کودک طرف تنبیه واقع میشد.
مجازات بیرحمانه معلم، رشدیه را سخت متأثر میکرد. بچهها را سپرده بود صبح زود قبل از ملا بیایند. کلید مکتب هم پیش خودش بود. صبح زودتر از ساعت معمول به مکتب یعنی دکان آمده، در را باز و حریم آن را آب و جارو میکرد. بچهها هم به تدریج حاضر میشدند و رشدیه درس را روانشان میکرد. بچهها وجود رشدیه را مغتنم میشمردند که به کمک او درسشان را یاد میگرفتند و در مجازاتشان تخفیفی
پیدا میشد. از این رو طفلکان پروانهوار اطراف رشدیه میگشتند. معلم هم بسیار خوشحال بود، زیرا که پیشرفت بچهها به حساب او گذاشته میشد، و اسباب ترقی مکتب بود.
همین سعی و کوشش در فهماندن درس بچهها، اولین درس اصول تعلیم در رشدیه و رهروی به معلمی گردید و بسیار خوشحال بود که نسبتاً ورزیده شده و اطفال را رهبری میکند، و زجر ملا را از آن بیگناهان رفع کرده است.
کتب درسی آن زمان در مکتبخانهها و پس از آن عبارت بود از: قرآن - جامع عباسی ابواب الجنان (نصایح و حکم و مواعظ) گلستان - صرف - نحو - نصاب الصبیان - جودی- جوهری - ترسل.
چند سالی گذشت. رشدیه مثل سایر آخوندزادگان پیش پدر و دیگران صرف و نحو و ... را به حد لازم فرا گرفته، از معلومات آن روز و لازمه ملایی و پیشنمازی طرفی بسته بود. رشدیه با حافظه قوی که داشت، از قصائد قاآنی و جوهری بهرهمندیهای فراوانی داشت.
آن زمان مساجد در شهر تیول پیشنمازان بود و مسجدی هم از اقصای شهر به رشدیه رسیده بود. در آن روزها رشدیه به بیست و دومین مرحله زندگی پا نهاده بود.
عصر یکی از روزهای رمضان سال ۱۲۹۸ مهشیدی که روی منبر مشغول موعظه بود، و از حرام بودن اطاعت بر حاکم ظالم سخن میگفت، از قضا مظفرالدین میرزا ولیعهد، برای نماز به آنجا آمد. شاهزاده را رسم این بود که پس از مراجعت از شکار، برای ادای نماز به هر مسجدی که مسیر راهش بود میرفت. امروز گذارش به این مسجد افتاد. به محض اینکه پای ولیعهد به مسجد رسید، رشدیه سخن را برگردانده ولیعهد را اعدل ناس معرفی کرده، مردم را به اطاعت از حضرت والا ترغیب و تحریص کرد. سخن به آخر رسید و مسجدیان متفرق شدند و رشدیه رو به خانهاش حرکت کرد. در راه یکباره به خود آمده گفت: «ای غافل نادان، برای رضای خدا سخن گفته مردم را از اطاعت بر ظالم باز میداشتی، به محض اینکه یک ظالم متنفذ وارد شد خدا را رها کرده شیطان را گرفتی، و مردمان را به اطاعت شیطان خواندی؟»
با پریشانی تمام به خانه آمد.
بعد از افطار جریان را برای پدر شرح داد و گفت: «دیگر به مسجد نمیروم، گناه خودم کم نیست وبال دیگران را چرا به گردن بگیرم؟» پدر گفت: «از این تنبه، خوشحال باش و بکوش که راه خدا روی و شیطان را برانی». گفت: «آن قابلیت را در خود نمیبینم، زیرا به محض این که ولیعهد را پای منبر خود دیدم، چیزی نمانده بود که قالب تهی کنم. خیلی فکر کردهام. چاره در این است که برای تحصیل به نجف روم.»
همانطور که پیش از این در مقدمه آمد، در همین دوران، میرزا حسن با مقاله روزنامه اختر برخورد کرد و آن جمله معروف را خواند که «بیسوادهای اروپا در هزاری ده نفر است و ... باسوادهای ایران در هزاری ده نفر…»
بعد از آن نیتش تغییر کرد و از مسافرت به نجف منصرف شد و به خیال افتاد که به استانبول یا مصر یا بیروت برود. چون انگلیسیها و فرانسویها در این دو شهر اخیر دارالمعلمین باز کرده بودند.
در نهایت میرزا حسن به نام نجف از تبریز خارج شد و رو به سوی بیروت گذاشت.
یکی از مدارس رشدیه
سفر سرنوشتساز
رشدیه در سال ۱۲۹۸ مهشیدی، به بیروت رفت و به مدت ۲ سال به فراگرفتن اصول تعلیم و آشنائی به طرز تعلیمات جدید پرداخت و نزدیک سال ۱۳۰۰، به عزم تأسیس مدرسه در ایران، بیروت را ترک گفت و از راه استانبول عازم ایران شد. در استانبول به خاطرش گذشت اول به ایروان که برادر مادریش، حاج آخوند در آنجا بود رفته، به کمک او جهت ایرانیان آنجا یک مدرسه اسلامی تأسیس کند. رفت و توفیق کامل یافت. چهار سال این مدرسه دائر بود و کار او مورد توجه و استقبال مسلمانان بخصوص ایرانیان مقیم آنجا گردید و کَرّ و فَرّی راه انداخته؛ خود نیز در این کار کاملاً ورزیده و با تجربه شده بود.
رشدیه در خاطرات خود چنین مینویسد: «اخوی هم که محل وثوق عامه اهالی بود، داخل در مکتب شد. طرز تدریس الفباء اندک تغییر داده نوشتن را هم با خواندن توأم کردم. این امر بسیار عجیب در نظر اهالی نهایت غریب آمده مایه حیرت کردند که طفل باید پنج و شش سال بخواند، آنگاه قلم به دست بگیرد و در این مکتب از روز اول طفل با مداد و کاغذ وارد میشود. از این جهت اطفال زیاد جمع شدند. عواید مکتب بالا رفت. به اطفال فقرا که استطاعت یا اعتنا به تهیه قلم و کاغذ نداشتند از خود لوازم درس و تحریر میدادم ... قرار گذاشتم که نوشتن را در کلمات ترکی اعمال کنیم که بچه کلمه را بفهمد و بنویسد. ترکی نویسی که به میان آمد صدا بلند شد. زیرا که ترکی نویسی جز در عثمانی معمول نبود. یک دفعه آراء شد که این مکتب میخواهد اطفال ما را سنی کند. مکتبداران هم در دوایر دولتی تفتینات [فتنهگریها]کردند. مفتش دولت آمده دیدند که نوشتجات اطفال ترکی تبریز است ... در روزی که ازدحام عام عوام برای بستن مکتب بود یکی از مفتشین گفت: شما مسلمین باید خاک پای این معلم را توتیای چشم خود کنید که میخواهد به این سهولت اطفال شما را تربیت کند. بالاخره از طرف قاضی مأمور آمد که حجرات مدرسه وقف به طلاب علوم اسلامی است این طرز تعلیم شما در دین اسلام بدعت است. یا باید طرز عموم و رسم قدیم تعلیم کنی یا از مدرسه خارج بشوی. در شعبان ۱۲۹۹ تصمیم به تأسیس مدرسه نموده، بالأخره کار به جایی رسید که به اختیار خود مدرسه را تخلیه کرده چند حجره در خارج مدرسه اجاره کردم.»
ناگفته نمانَد از این سفرها و این ممارستها و این آزمایشها، بزرگترین هدیهای را که برای وطن و هموطنانش فراهم آورد الفباء صوتی بود که از ابتکارات پر قیمت آن شادروان است که در تقسیم کلمات یا هیجی، صدای حروف را تجزیه و ترکیب میکرد. مثلاً در کلمه «بار» میگفت: «ب-ا میشود با/ با -ر- میشود بار.» و نمیگفت: «ب به صدای الفی با و به صدای جزمی ر میشود بار.»
به این ترتیب شاگرد همان را مینوشت که میگفت، و برای تشخیص حروف هر کلمه صداهای آن را از هم جدا کرده مینوشت، و کودک از گفتن اسم حروف و مطالبی که هیچ نمیفهمید آسوده شده بود.
فرزند او در کتاب سوانح عمر میگوید: روزی از پدر شادروانم شنیدم که میفرمود: «خدمت بزرگ من تأسیس مدرسه در ایران نیست، و اگر من این کار را نمیکردم دیر یا زود دیگری این کار را میکرد. خدمت ذیقیمت من، ایجاد الفباء صوتی است که راه آموزش را سهل و آسان کرده است، و نوآموزان بیگناه را از آن کورهراهها و عذابها خلاص کرده است؛ و با این اصول است که کودنترین اطفال در ۶۰ روز نوشتن و خواندن را میآموزند.»
دستور تدریس در مدارس رشدیه
دیدار با خانِ خانان
در اوائل سال چهارم از عمر مدرسه بود که ناصرالدین شاه، از سفر فرنگستان مراجعت کرده، پس از انجام دادن مهمانی هجده روزه روسیه، عازم ایران میشود. چون محل مدرسه رشدیه در خط سیر پادشاه ایران بود، رشدیه اولیای اطفال را میبیند و تقاضا میکند جلو خان را با قالی و قالیچه و شالهای ایرانی تزئین کرده، یک طاق زیبائی هم در مدخل جلو خان مزین باقالیچه و ترمه زده، بالای آن عکس ناصرالدین شاه را گذاشته و طرفینش پرچم ایران را باهتزاز درآوردند.
ناصرالدین شاه، موقع رسیدن به این محل، ندیدن چنین مؤسسه ایرانی را مخالف شئون سلطنت دیده، توقف فرمود و پرسید: «اینجا کجا است؟» گفتند: «یک مدرسه ایرانی است.» رشدیه شاگردان را با لباس متحدالشکل از طرفین طاق به دو صف تا در مدرسه نگاه داشته، معلمین هم در یک طرف، ایستاده بودند. رشدیه هم با قد رسا و شایان توجه خود در رأس معلمین ایستاده بود. به محض این که شاه پیاده شد، شاگردان سرود ورود شاه را که با آهنگ خاص جذاب شرقی تهیه شده بود خواندند.
پس از شعر اطفال، شاه به مدخل مدرسه رسیده بود. رشدیه خطابه مختصری ایراد کرد که آخرش چنین بود: «سوغاتی را که ایرانیان از آستان ملک پاسبان پدر تاجدار، انتظار دارند اجازه تأسیس اینگونه مدارس در ایران است.»
ایرانیان مقیم ایروان که در جلو خان جمع بودند با فریادهای: «یاشاسون شاهیمیز چوخ ساغ اول» یعنی «شاه ما زنده باد - خیلی زنده بمانی»، غلغله در ۹ فلک انداخته بودند. پس از تمام شدن نطق رشدیه، شاه به داخل مدرسه وارد و اطاقها را گردش میکند، و عمیقاً متوجه تشکیلات مدرسه میشود. وسائل پذیرائی در اطاق مدیر فراهم شده بود. شاه پنج دقیقه پای میز مدیر توقف کرده به مدیر میگوید: «با ما بیایید.» رشدیه به برادر بزرگش حاج آخوند میگوید: «شما مدرسه را نگاه دارید تا دستور بفرستم»
دیگر سر از پا نمیشناسد. جزو ملازمین همایونی شده، در دل چه اندیشههای درخشانی دارد، خدا میداند! شاه از ایروان حرکت کرده رشدیه هم جزو ملتزمین رکاب است. شاه روزی یک ساعت رشدیه را احضار و در اطراف مدرسه سؤالاتی میکند. رشدیه جوان بی تجربه، غافل از فکر و نیت پادشاه، منافع مدرسه را هر چه مفصلتر و بهتر شرح میدهد. شاه زیرک هم به دقت تمام گوش میداد. موکب شاهانه به نخجوان رسید و پس از توقف لازم حرکت کرد. رئیس چاپارخانه به رشدیه گفت: «کالسکه شما اسب ندارد، فرستادیم از چپرخانه پائین یک کمند اسب بیاورند، ساعتی تحمل کنید میرسد.» رشدیه هنوز در پوست نمینجید. ساعت اول گذشت، ساعت دوم گذشت، ساعت سوم و چهارم هم گذشت اسب نرسید. رشدیه دانست که تیرش به سنگ خورده است. خواست به ایروان برگردد. رئیس چاپارخانه گفت: «تا اعلیحضرت به تهران برسند شما اینجا مهمان منید.»
روزهای چندی گذشت تا شاه به تهران رسید. رشدیه هم مرخص شده به ایروان برگشت. چه ایروانی؟ مدرسه منحل، اثاثیه توقیف، درِ مدرسه به مهر کارگذار ایران مهر و موم شده بود. ناچار رشدیه ترک ایروان کرده به ایران میآید.
ماجرا چه بود؟
دریغا که حسودان تنگ نظر و عنودان بدگهر «با دسایس و نیرنگهای مختلف، خدمات صادقانهٔ او را طور دیگری جلوه دادند و به شاه تفهیم میکنند که او میخواهد با تأسیس دبستان جدید، قانون اروپایی را در ایران رواج دهد که برای سلطنت، خطرناک خواهد بود و به این ترتیب، شاه را وادار میکنند که از حمایت او چشم بپوشد…»
خانواده رشدیه
دردسرهای فراوان
رشدیه، پس از ورود به ایران و دیدار خانواده، نخست عدهای از اقوام با سواد خود را گرد آورد و طرز تدریس اسلوب جدید خود را به آنان آموخت و به نام خدا، اولین دبستان را در سال ۱۳۰۵مهشیدی در محلهٔ ششگلان تبریز در مسجد مصباحالملک تأسیس نمود. امتحانات اولین مدرسه به یاری خدا در آخر سال در حضور علما و اعیان و بزرگان تبریز با شکوه خاصی برگزار شد و موجب تعجب و تشکر آنها گردید؛ و اشتیاق مردم به با سواد شدن کودکانشان آن هم به این سهولت، باعث گرمی بازار مدرسه شد.
همگان دیدند که با شیوه جدید ظرف سه ماه بچه ۷ ساله خواندن و نوشتن را میآموزد. پس بر تعداد متقاضیان ثبتنام افزوده شد. آقا سید حسین پیشنماز مسجد که در آغاز با او همراهی کرده بود این زمان بدون در نظر گرفتن شرایط، هر وقت و بیوقت شاگرد مجانی به مدرسه میفرستاد. «قانون مدرسه» مخالف پذیرش بیموقع شاگردان بود. همین کلمه دستاویزی شد برای درگیری. پیشنماز به اعتراض برخاست که کلمه قانون چه بوی بدی میدهد، گفت: اکثر مردم شهرها «مثل کناسها به بوی حُب قانون» مأنوس شدهاند. نزدیک است که «ایران گنداب قانون شده، یک وجب جا برای تنفس پیدا نشود.»
نتیجه آن شد که بساط مدرسه از مسجد به محل دیگری منتقل شد که زمین آن «وقفی» بود. رشدیه خرابیهای محل را از سرمایه شخصی تعمیر کرد و کار شروع شده بود که بر زبانها انداختند که حمایت از مدرسه رشدیه «ترویج فحشاء» است. از اینجا هم عذرش را خواستند.
مدرسه به محل دیگری منتقل شد. سالی به سر آمد. پایان سال، رشدیه جمعی را به مسجد دعوت میکند تا مجلس امتحانی برپا کند و از حاصل کار سخن بگوید و حمایت دعوت شدگان را جلب کند. در مجلس امتحان، «عمق تغییر» آقایان برملا میشود. به گفته رشدیه:
یکی از آقایان که مقامش عالیتر از لیاقتش است، خودداری نتوانست گفت اگر این مدارس تعمیم یابد، یعنی همه مدارس مثل این مدرسه باشد، بعد از ده سال یک نفر بی سواد پیدا نمیشود، آن وقت رونق بازار ما به چه اندازه خواهد شد؟ معلوم است علما که از حرمت افتادند، اسلام از رونق میافتد. تا مدارس در اروپا به این درجه نرسیده بود، اسلام نصاری را امیدی بود. مدارس که ترقی کرد، دین از رونق افتاد. نصاری بی دین شدند. صلاح مسلمین در این است که از صد شاگرد که در مدرسه درس میخوانند یک دوتا شان ملا و باسواد باشند و سایرین جاهل و تابع و مطیع علما باشند.
در نهایت مدرسه را به هم ریختند و وسایل را شکستند و رشدیه ناچار مدرسه را تعطیل کرد و به مشهد رفت. پس از ۶ ماه، دوباره به تبریز بازگشت و دومین مدرسه را در محلهٔ بازار تأسیس کرد. اما باز هم دشمنان دانش و نوآوری بیکار ننشستند.
دومین مدرسه هم مورد هجوم قرار گرفت و رشدیه باز هم به مشهد فرار کرد…
مدرسهٔ سوم را در محلهٔ چرنداب تبریز تأسیس نمود. باز هم به مدرسه حمله کردند و به غارت پرداخته و رشدیه را تهدید به قتل نمودند…
چهارمین مدرسه را در محلهٔ نوبر تبریز، برای کودکان تهیدست بنیان گذاشت؛ که البته شمار شاگردان به ۳۵۷ و شمار معلمان به ۱۲ نفر رسید. این بار مکتب داران به ملا مهدی (پدر رشدیه) متوسل شدند و اولتیماتوم دادند. ملامهدی از میرزا حسن خواست به مشهد برود و او چنین کرد.
بعد از چندی، باز به تبریز برگشت و پنجمین مدرسه را در محلهٔ بازار دائر نمود.
باز هم مدرسه مورد هجوم واقع شد. دانشآموزان مجروح شدند و یکی از آنان کشته شد. باز هم رشدیه به مشهد گریخت.
رشدیه در مشهد هم آرام نگرفت. در آنجا نیز مدرسهای تأسیس کرد، اما آنجا نیز با هجوم مواجه شد.
شمسالدین رشدیه شرح این ماجرا را چنین بیان میکند:
جریانات حادثه در تبریز به گوش طلبههای مشهدی رسیده بود. جمعیت زیادی از اجامر و اوباش و عوام ریختند. رشدیه تا ساعتی که چماق به ساق دستش نرسیده بود، مات و مبهوت متوجه اطراف بود، و با صد ملایمت و تضرع مردم را نصیحت میکرد و از غارت باز میداشت. پس از تناول نازشست اوباش، از حال رفته از خود بیخود افتاد؛ و مدرسه به باد غارت رفت.
خودِ رشدیه در خاطراتش میگوید:
«مؤثرترین اسبابها تکفیر من بود. اعتنا نکردم. از ورود به حرم مانع شدند، به زیارت از خارج قانع شدم. از ورود به حمامها قدغن کردند، در منزل استحمام کردم. در معابر بنای فحاشی گذاشتند. جز برای مدرسه از خانه خارج نشدم.»
ششمین مدرسه را در لیلی آباد دایر نمود. این مدرسه به علت اعتقاد مردم به صداقت و پایمردی رشدیه و دیدن نتایج آموزشهای او سه سال دوام یافت. چندی بعد کلاسی برای بزرگسالان نیز باز کرد که در مدت ۹۰ ساعت خواندن و نوشتن را به آنان آموخت. این بار مخالفان او وقاحت را به حدی رساندند که به خود اجازه دادند به او سوء قصد کنند و با شلیک تیری به پای او مجروحش ساختند. با مجروح شدن او مدرسه هم بسته شد.
رشدیه در آن موقع با توجه به اینکه قبلاً دستش را شکسته بودند و پایش نیز در این واقعه مجروح شده بود، شعری بدین مضمون میخواند:
پسندم همان را که او خواسته است
مرا دوست بیدست و پا خواستهاست
پس از این واقعه هیچکس یارای آن نداشت که خانهٔ خود را برای مدرسه به او واگذار کند. رشدیه با فروش کشتزار خود، مدرسهٔ هفتم را تأسیس کرد. در کلاسها، میز و نیمکت و تخته سیاه گذاشت و در میان ساعت کلاس، زمانی برای تفریح شاگردان در نظر گرفت که این تغییرات مورد توجه مردم قرار گرفت. متحجران زنگ مدرسه وی را ناقوس کلیسا مینامیدند و اعلام میکردند که کسانی که فرزند خود را به مدرسه میفرستند کافرند. رشدیه برای آرام کردن اوضاع تصمیم گرفت دیگر از زنگ مدرسه برای صف بستن استفاده نکند و بهجای آن یکی از دانشآموزان با صدای بلند شعر زیر را که سروده خود او بود میخواند:
بداند که وقت صف آرایی است
هر آنکه در پی علم و دانایی است.
رشدیه در اواخر عمر
اما حاسدان این بار هم مدرسه را بوسیلهٔ بمبی که از باروت و زرنیخ ساخته شده بود، تخریب کردند. این بار رشدیه تصمیم به ترک ایران گرفت. به قفقاز رفت. در این میان، کسانی نیز بودند که رشدیه را در راهی که پیش گرفته بود همراهی میکردند از جمله حاج زین العابدین تقی اف مقیم باکو و حاج میرزا عبدالرحیم طالب اف مقیم تمرخان شورهی قفقاز و از همه مهمتر علی امینالدوله که با حمایتهایش کمک بزرگی به مقاصد رشدیه کرد.
امینالدوله از خانوادهای معارف پرور و از روشنفکران و آزادیخواهان این دوره بود و به اعتلا و سربلندی ایران عشق میورزید. شیفته پیشرفت و ترقی کشور بود. در تبریز وقتی وصف کوششهای رشدیه را برای پیشبرد امر آموزش شنید، او را که این زمان در روسیه بود به تبریز فرا خواند تا مدرسه تازهای بگشاید. امینالدوله در بدو ورود رشدیه، برای ایجاد مدرسهای در محله ششکلان، به سرمایه شخصی خود «هزار تومان حواله به حاجی فرخ صراف نوشت» تا مدرسه راه بیفتد.
مدرسه جدید آغاز به کار میکند. هنوز دو هفتهای از کار درس نگذشته بود که والیِ بافرهنگ برای سرکشی به مدرسه میرود. رشدیه شاگردان کلاس اول را آماده میکند تا درسهایی را که در این مدت خواندهاند و یاد گرفتهاند در حضور والی، پس بدهند تا ارزش کار او شناخته شود. نتیجه آن اندازه رضایتبخش و در عین حال متأثرکننده بود که امینالدوله «خود را نگهداری نتوانست.» اشک از چشمانش سرازیر شد و به مظفرالملک گفت: «چندین مطلب، روی هم به خاطرم آمده، مرا گریاند. اولاً این استعداد ایرانیان، قرنهاست به بطالت گذشته و خواهد گذشت. دیگر (آن که یک چنین مدرسهای) را چندین بار به هم زدهاند. دیگر یک چنین معلم را تکفیر کرده، دنبال کردهاند که بکشند.»
پس از آن امینالدوله به تهران احضار شد و شاه او را به ریاست وزیران و مدتی بعد به صدارت منصوب کرد. امینالدوله در بدو ورود به تهران، موافقت مظفرالدین شاه را برای تأسیس مدرسهای جدید در تهران به مدیریت رشدیه جلب کرد. رشدیه به اشاره امینالدوله صدراعظم فرهنگپرور ایران وارد تهران میشود و کمی بعد نخستین مدرسه جدید با سرمایه امینالدوله و مدیریت و نظارت رشدیه در تهران آغاز به کار میکند. در همین مدرسه پایه انجمن معارف نهاده میشود و عدهای از روشنفکران این دوره در سایه حمایت امینالدوله و همراهی مظفرالدینشاه به تأسیس مدارس و گسترش فرهنگ و معارف روی میآورند. به گفته دولتآبادی، امینالدوله «مظفرالدین شاه را خاطرنشان مینماید که تنها نگاهدارنده او از حمله افکار تجددخواهان، سرگرم نمودن آنهاست به توسعه معارف و یگانه تحصیلِ نامِ نیک... گشودن در معارف است به روی ملت»، نیز به شاه میفهماند که «پدرش هدف تیر بلا نگردید، مگر بواسطه ضدیت نمودن با افکار تازه و جلوگیری کردن از آزادی کلک و بیان.»
اگرچه دوره رئیسالوزرایی و صدارتی امینالدوله کوتاه بود و مجموعاً از یک سال و دو ماه تجاوز نکرد، اما همین دوره کوتاه، باعث تحول و شکوفایی شگفتی در امر مدارس، معارف و مطبوعات کشور شد. در دوران او روزنامه هفتگی تربیت که زیر نظر محمد حسین فروغی (ذکاءالملک) منتشر میشد، به روزنامه روزانه مبدل گردید و این نخستین روزنامه پایتخت بود.
بعد از عزل امینالدوله و قدرت یافتن میرزا علیاصغر اتابک، رشدیه مشکلات زیادی را متحمل شد. بزرگان و اعیان از ترس اینکه مبادا به مخالفت با اتابک متهم شوند فرزندان خود را از مدرسه بیرون آوردند و مدرسه تعطیل شد.
حمایت مرجعیت شیعه از رشدیه
در نهایت رشدیه در زمانی که شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه قم ریاست و مرجعیت شیعه را به عهده داشت به قم رفت و در درس او حاضر شد و نهایتاً به خاطر حمایتهای او توانست در آنجا مدرسه رشدیه را تأسیس کند که هم به آموزش کودکانی از خانوادههای فقیر میپرداخت و هم مدرسهای برای تعلیم نابینایان بود. پسرش شمسالدین رشدیه در اینباره نوشته: «[رشدیه]مرتباً به مجلس درس شیخ حاضر میشد و تنها طلبه کلاهی شیخ بود.»
او تا پایان عمر در قم ماند و به آموزش و تعلیم پرداخت. وی در ۲۱ آذر ۱۳۲۳ خورشیدی در قم در سن ۹۳ سالگی درگذشت. در واپسین روزهای زندگی، چنین وصیت کرده بود: مرا در محلی به خاک بسپارید که هر روز شاگردان مدارس از روی گورم بگذرند و از این بابت روحم شاد شود.»
سخن رشدیه با اطفال
از مقالات میرزا حسن رشدیه که در شمارهٔ سال سوم «مجموعه معارف» نوشتهاست:
«میدانید که امروز برای شما چه عید بزرگی است. امروز روزیست که شما از خرابه ندانی به شهر دانایی داخل شدهاید. تا دیروز ولگرد کوچهها بودید. امروز شاگرد مدرسه شدهاید. مردم به کربلا و مشهد و مکّه میروند، کربلائی و مشهدی و حاجی میشوند. شما امروز اصل حاجی شدهاید که به مدرسه آمدهاید.
شاگرد مدرسه حرمتش در پیش خدا، از هر کربلایی و مشهدی و حاجی بیشتر است، زیرا که به تحصیل علم وارد شدهاید. آدم بیسواد مرده است و آدم با سواد زنده است. شما امروز زنده شدهاید. همه میدانید که تخم مرغ در زیر مرغ میماند و جوجه درمیآورد. یک تخم صد دیناری یک مرغ پنج قرانی میشود. شما مثل یک آدم بی قیمت مانند مرغ و خروس با خاک بازی میکردید و از امروز شاگرد مدرسه شده بعد از این با کاغذ و کتاب بازی خواهید کرد. به به به!
میدانید مدرسه چه جایی است؟ مدرسه جای خداشناسی است، مدرسه جای تربیت و تعلیم است، همهٔ علما، همه وزرا، همه بزرگان از مدرسه بیرون آمدهاند. انشاءالله سعی میکنید شما هم آدم بزرگ و یکی از بزرگان بشوید. تاریخ امروز را باید تا آخر عمرتان در یادتان نگه دارید که در روز پنجشنبه پنجم ربیعالاول، اول برج میزان ۱۳۰۴ وارد به مدرسه شدهاید.»
نقش میرزا حسن رشدیه در انقلاب مشروطیت
میرزا حسن رشدیه هنگامی که از تبریز به تهران آمد علاوه بر مدرسهداری دست به فعالیتهای سیاسی زد و یکی از چهرههای برجسته آزادیخواهان شد. رشدیه به عضویت چند انجمن سری درآمد و برای ارتباط بهتر با اعضای این انجمنهای سری دست به انتشار روزنامه «مکتب» زد. او شروع به شبنامهنویسی کرد و در این شبنامهها به مبارزه علنی با استبداد پرداخت و به واسطه همین فعالیتهای مشروطهطلبانه قریب ۷ ماه به کلات تبعید گردید تا این که انقلاب مشروطه به ثمر رسید و وی آزاد گردید. به نوشته دکتر ماشاءالله آجودانی در کتاب مشروطه ایرانی:
تأسیس مدارس جدید یکی از انگیزههای اصلی و مهم دشمنی مخالفان مشروطه با مشروطیت ایران بوده است. عوامل حکومت استبدادی قاجار هم در مخالفت با ایجاد مدارس جدید، با این جناح از روحانیون همدست و همصدا بودهاند. ناظمالاسلام کرمانی در تاریخ بیداری خود، شرح گفتگویی با یکی از مخالفان را ضبط کرده که از چند و، چون این مخالفتها با مدارس جدید، پرده برمیدارد. این سخنان زمانی بر زبان آورده شده بود که هنوز مشروطیت ایران رسماً اعلان نشده بود. با چنین مخالفتهایی البته رشدیه تکفیر میشد، اما به رغم این مخالفتها او از تلاش شرافتمندانهاش در پیشبرد امر آموزش به شیوه جدید کوتاه نیامد و در صف مشروطهخواهان علیه استبداد و حکومت قاجار به شیوههای مختلف (ایجاد مدارس، نشر روزنامه و شبنامه و همدستی و همکاری با مشروطهخواهان در نقاط مختلف کشور) مبارزه کرد.
ناظمالاسلام کرمانی اینگونه نقل میکند تا نحوه برخورد مخالفان مشروطه با فعالیتهای میرزا حسن رشدیه را نشان دهد:
تو را به حقیقت اسلام قسم میدهم، آیا مدارس جدیده خلاف شرع نیست؟ و آیا ورود به این مدارس مصادف با اضمحلال دین اسلام نیست؟ آیا درس زبان خارجه و تحصیل شیمی و فیزیک، عقاید شاگردان را سخیف و ضعیف نمیکند؟ مدارس را افتتاح کردید. آنچه توانستید در جراید از ترویج مدارس نوشتید. حال شروع به مشروطه و جمهوری کردید؟»
این سخنان نشان میدهد که مخالفان مشروطه تا چه میزان اعتقاد داشتند تأسیس مدارس جدید در ایران اسباب تأسیس مشروطیت و تحولی سیاسی در ایران را فراهم آورده است.
تألیفات رشدیه:
وی تألیفات متعدد دارد از جمله:
بدایةالتعلیم
نهایةالتعلیم وطن دیلی
(به ترکی آذربایجانی)
تاریخ شفاهی
شرعیات ابتدایی
جغرافیای شفاهی و ...
او در بیدار کردن مردم از هیچ کوششی فروگذار نمیکرد و در این رابطه روزنامهٔ «مکتب» را در سال ۱۲۸۴ خورشیدی (۱۳۲۳ مهشیدی) و روزنامهٔ «طوفان تهران» را در سال ۱۲۸۷ خورشیدی (۱۳۲۶ مهشیدی) در تهران انتشار داد و مقالات ضد استبدادی و استعماری مینوشت.
آرامگاه:
وی در قبرستان نو در نزدیکی حرم حضرت فاطمه معصومه (س) در قم دفن شدهاست.
سنگ قبر رشدیه
پایههای نگاشته:
۱- آجودانی، ماشاءالله (۱۳۸۲) مشروطهی ایرانی، تهران: اختران
۲- سازمند، داریوش (۱۳۹۸) میرزا حسن رشدیه پیشگام تعلیم و تربیت نوین ایران، تهران: نشر دانژه
۳- رشدیه، شمسالدین (۱۳۶۲ خورشیدی) سوانح عمر، تهران: نشر تاریخ ایران
۴- قنبری، امید (ویراستار) (۱۳۸۶) زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی زندهیاد میرزا حسن رشدیه، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی
۵- ویکیپدیا دانشنامه آزاد