پدرم وضع مالی بدی نداشت. به قول خودش سالها جانش را کف دستش گذاشت و در آن گرمای طاقتفرسای کویت ماند تا ما به رنج و سختی نیفتیم اما چه فایده؟ قوم دوست بود و رفیقباز. تا آنجا که یادم هست همیشه از این سوی اتاق تا آن سوی اتاقمان پر از مهمان بود و هر چه داشتیم و نداشتیم خرج مهمانها و دوستان پدرم میشد.
مرد نفس عمیقی میکشد و میگوید:
بچهی تخسی بودم و از همان بچگی حرف، حرفِ خودم بود. نه تنها خودم، که برادر بزرگترم هم همین طور بود و شاید این به خاطر تربیت غلط مادرم بود که در نبود پدرم فکر میکرد نباید بچههایش توسریخور و ذلیل بار بیایند. کسی جرئت نداشت در مدرسه به من چپ نگاه کند. همیشه دست و پایم زخم و زیلی بود و پدر و مادر همکلاسیها از دستم شاکی... زندگی به همین روال گذشت و من بزرگ و بزرگتر شدم... پدرم هرچند نبود، اما دوست داشت برخلاف خودش بچههایش درس بخوانند و سری توی سرها دربیاورند اما متأسفانه نه من و نه برادرم هیچ کدام اهل درسخواندن نبودیم. یک روز در میان مدرسه میرفتیم و پشت سر هم تجدیدی میآوردیم و مردود میشدیم. پدرم هم در یکی از سفرها وقتی دید اهل درسخواندن نیستیم، شرط کرد باید حرفهای یاد بگیریم...
استاد محمود نجار از دوستان پدرم بود که رابطهی خوبی با او داشت و وقتی پدر از او خواست به من نجاری یاد بدهد، نه نگفت. مرد خوبی بود استاد محمود. سرد و گرم روزگار چشیده و بامعرفت. همیشه نصیحتم میکرد و سعی داشت راه درست را نشانم دهد اما من زیر بار نمیرفتم. در آن سن و سال دوست داشتم با دوستانم بچرم، بگردم و تفریح کنم، دوستانی که مثل خودم بودند: خرابکار و تخس و شرور.
سیزده چهارده ساله بودم که برای اولین بار سیگار کشیدم. احساس بزرگی میکردم و دوست داشتم دوباره و دوباره آن را امتحان کنم. مدت زمان زیادی طول نکشید که با دوستانم به مشروب رو آوردیم و بعد از آن هم تریاک... نمیدانم از چند سالگی بود اما هر چه بود زمان خدمتم معتاد بودم... موقع رفتن عزا گرفته بودم که چه کنم و چه نکنم که یکی از دوستانم به دادم رسید. چند قرص قوی به من داد تا اذیت نشوم و از آنجا که اکثر سربازها در زمان خدمت، دوستان همرنگ خودشان را پیدا میکنند، من و چند نفر از بچهها که مواد مصرف میکردند با هم دوست شدیم و دوباره روز از نو روزی از نو...
دو سال خدمت به هر سختی بود گذشت تا اینکه در یکی از سفرهای پدر به ایران، تصمیم گرفت مرا بنشاند پای سفرهی عقد، بلکه دست از رفیقبازی بردارم و سربهراه شوم.
فرشته را یکی از اقوام دور به ما معرفی کرد. دختری کمرو، خجالتی و کمحرف که در دوران نامزدی با دیدن من تمام تنش به رعشه میافتاد. از همان برخورد اول از او خوشم آمد. حجب و حیای خاصی داشت و از آن دخترهای آب زیرکاه نبود... علاوه بر آن خانوادهاش هم فوقالعاده آرام بودند.
خیلی طول نکشید که جواب مثبتشان را اعلام کردند و به فاصلهی چند روز زن و شوهر شدیم... دروغ چرا؟ من حتی در شب عقد هم نتوانستم قید رفقایم را بزنم. با دوستانم رفته بودم پی موادکشیدن و همه در به در دنبالم میگشتند تا مرا بنشانند پای سفرهی عقد و خدا میداند بعد از اینکه سر و کلهام پیدا شد، پدرم چقدر خفتم داد.
فرشته اما چیزی نگفت، اعتراض هم نکرد، شاید چون حتی به قول خودش در مخیلهاش هم نمیگنجید که من معتاد باشم.
به یک هفته نکشید که موضوع را فهمید. خودم هم بدم نمیآمد بداند و همان اول گربه را دم حجله بکشم. آن روز وقتی در جیبم تریاک پیدا کرد، با تعجب نگاهم کرد و شروع کرد به سؤال و جواب و نق زدن که من آب پاکی را ریختم روی دستش. انکار نکردم. ترسی نداشتم از او... توی چشمانش زل زدم و کلی دعوا کردم که به چه حقی بدون اجازه به وسایل من دست زده. بعد هم گفتم همینی که هست، میتوانی بمان و مرا همین طور که هستم بپذیر یا جمع کن و برو خانهی پدرت! فرشته اما فقط با نگاه مبهوتش به من زل زده بود. سه چهار روز بیشتر از عروسیامان نگذشته بود و باورش نمیشد که من اینطور با او برخورد کنم و در نهایت چادرش را سر کشید و با چشمانی پر از اشک خانه را ترک کرد...
*****
صدای موتور را که شنیدم خودم را جمع و جور کردم. برای هر چیزی خودم را آماده کرده بودم که در را زدند. همانطور که حدس میزدم پشت در پدر فرشته بود. فرشته را آورده بود و گفت من او را به تو سپردهام و فرشته با لباس سپید آمده و با کفن برمیگردد! مرد بسیار محترمی بود پدرش و هرچند این رفتارش مرا کمی شرمنده کرد اما از حق نگذریم جسورتر و گستاختر شدم.
*****
برای پاگشا رفته بودیم خانهی عمویم بندرعباس، اما چه پاگشایی؟ من مدام با عمو و پسرعموها پای بساط بودم و فرشته بدون اینکه حرفی بزند و اعتراضی کند، مدام چشمانش سرخ بود و در خلوت گریه میکرد و من اصلاً به روی خودم نمیآوردم.
بعد از آن اما اوضاع بدتر شد. برای شروع زندگی سوئیتی اجاره کرده بودیم که حتی یک اتاق هم نداشت. من هر شب و هر شب مهمان داشتم و فرشته را مجبور میکردم برایمان منقل آماده کند و بساط راه بیندازد و دم نزند... دروغ چرا؟ اعتراض هم میکرد جوابش مشت و لگد بود و فحش و ناسزا... دلم برایش میسوخت اما یاد گرفته بودم زن یعنی همین! تابعیت بیچون و چرا از همسر و دم نزدن. فرشته اما مأوا و مأمنش گوشهی آشپزخانه بود. اغلب به خاطر رفت و آمد دوستانم همان جا غذا میخورد و استراحت میکرد و حتی گاهی از شبها که دوستانم تا دیروقت میماندند، همان جا میخوابید.
کارم بد نبود و همه به عنوان یک نجار خوب قبولم داشتند اما هر چه در میآوردم خرج مواد میشد و دود میشد و میرفت هوا. این دورهمیها و محفلهای تا نیمهشب جانی هم نمیگذاشت برای کار کردن.
سحر که به دنیا آمد، فرشته التماسم کرد ترک کنم اما من حتی اجازه نمیدادم او حرف بزند. اوضاع اما وقتی بدتر شد که در یکی از روزها که من دوستم را بدرقه میکردم، سحر دو ساله دستش را توی زغالهای منقلم فرو کرد. طفلک تا مدتها ناآرامی میکرد و حتی این موضوع هم باعث نشد تلنگری به من بخورد...
اوضاع همانطور کماکان پیش میرفت و من هیچ تصمیمی برای ترک نداشتم. مصرف مواد باعث شده بود سالها اجارهنشین باشم و در آرزوی داشتن یک ماشین بمانم تا اینکه...
محسن دوستم وارد انجمن اِناِی شد و رفته رفته ترک کرد. اصلاً عوض شده بود. ورزش میکرد و کوه میرفت. قید من و دوستان معتادمان را زده بود و چسبیده بود به کار و زندگی...
عجیب بود! محسنی که اگر یک ساعت به او مواد نمیرسید، زمین و زمان را به هم میریخت، حالا سری توی سرها درآورده بود. با از ما بهتران میپرید و حال و روزش هر روز بهتر از دیروز میشد. یک روز آمد خانهامان و تشویقم کرد ترک کنم. گفتم نه! اصرار کرد چند بار با او همراه شوم و دوستان جدیدش را ببینم... دروغ چرا؟ ترغیب شدم ترک کنم. سخت بود، خیلی خیلی سخت... اما عزمم را جزم کردم سمت مواد نروم و بالاخره شد.
طولی نکشید کارم گرفت. ماشین خریدم و از اجاره نشینی در آمدم و به زندگی برگشتم... من همهی اینها را مدیون صبوری فرشتهام.
جواهرند تو خونه مردای حق نشناس