سلام بچههای گلم! تا اینجا خواندیم یک خلبان که هواپیمایش در صحرایی دورافتاده خراب شده بود ناگهان با یک موجود عجیب روبرو میشود و بعداً میفهمد که این شاهزاده کوچولو از سیارهای دیگر به زمین آمده است. شاهزاده کوچولو برای او تعریف میکند که جهت یافتن کاری و کسب دانشی سیاره کوچک خود را رها و به چند سیاره اطراف سرکشی کرده.
*****
سیاره بعدی زمین بود.
باری، شازده کوچولو وقتی به زمین رسید از اینکه کسی را ندید متعجب شد. میترسید نکند سیاره را عوضی گرفته باشد که ناگاه چنبری به رنگ ماه در لای شنها تكان خورد.
شازده کوچولو بیهوا گفت: شب به خیر!
مار گفت: شب به خیر!
شازده کوچولو پرسید: من بر کدام سیاره افتادهام؟
مار گفت: بر زمین، در خاک آفریقا.
- آه... پس کسی در زمین نیست؟
مار گفت: اینجا بیابان است و کسی در بیابان پیدا نمیشود، زمین بزرگ است.
شازده کوچولو بر سر سنگی نشست، سر به آسمان برداشت و گفت:
- من فکر میکنم نکند روشنی ستارگان برای این است که هر کس بتواند روزی ستاره خود را پیدا کند. تو به سیاره من نگاه کن، درست بالای سر ما است... ولی چقدر دور است...!
مار گفت: چقدر هم زیباست! تو اینجا آمدهای چه بکنی؟
شازده کوچولو گفت: با گلی حرفم شده است.
مار گفت: آه!
و هر دو خاموش ماندند.
آخر شازده کوچولو پرسید:
- پس آدمها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی میکند...
مار گفت: با آدمها نیز آدم احساس تنهایی میکند.
شازده کوچولو مدت زیادی به مار خیره شد. آخر به او گفت:
- تو چه حیوان مضحکی هستی! مثل انگشت باریکی...
مار گفت: ولی من از انگشت پادشاه تواناترم.
شازده کوچولو تبسمی کرد؛
- تو خیلی توانا نیستی... تو که پنجه نداری... حتی به سفر هم نمیتوانی بروی...
مار گفت:
-من میتوانم تو را از کشتیها هم دورتر ببرم و مانند خلخال طلا به دور قوزک شازده کوچولو پیچید. باز گفت:
- من هر کس را لمس کنم، او را به خاکی که از آن بیرون آمده است باز میگردانم. ولی تو پاکی و از ستاره فرود آمدهای...
شازده کوچولو جواب نداد.
- دلم به حال تو که موجودی چنین ضعیف بر این زمین خارایی هستی، میسوزد. اگر روزی دلت خیلی برای سیارهات تنگ شد، من میتوانم به تو کمک کنم. من میتوانم.
شازده کوچولو گفت: اوه! من بسیار خوب فهمیدم. ولی تو چرا همیشه با رمز حرف میزنی؟
مار گفت: من همه رمزها را میگشایم.
و هر دو خاموش شدند.
ادامه دارد