مغازه پیرمرد، پر از کفشهای نوستالژیک است. کفشهایی خاطرهانگیز و ساده که یادآور روزهای جوانی و کودکی است.
حتی میتوانم در بین آنها نمونه گالشهای سالها پیشِ مادربزرگ را پیدا کنم که لاستیکی و مشکیرنگ بود، با یک رویه ساده و تویی قرمز رنگ. عکسش را میگذارم که یادتان بیاید.
بعضی کفشها را آن بالاها نزدیک سقف روی دیوار نصب کرده و بعضی را روی میزِ دم دستش ریخته. نظم خاصی ندارد. همهچیز در هم و برهم است. کفشهای دور از دسترس را خاک و تار عنکبوت گرفته و دیگر کسی سراغ آنها را نمیگیرد و گردی از تنشان نمیتکاند. از کفشهای جدید و جوانپسند خبری نیست.
کارتنهای بزرگ کفش را پشت سرش روی هم چیده و در حد ضرورت کنار آن را پاره کرده و کفشی بیرون کشیده.
هیچتلاش و تکنیکی برای جذب مشتری به کار نمیگیرد. در مقابل حتی به برخی مشتریها عتاب هم میکند. اخلاق نچسبی دارد.
سالهاست مشتری او هستم؛ گرچه همیشه به زحمت میتوانم در آنجا گزینه دلخواهم را پیدا کنم. حالا دیگر مرا میشناسد. اگر حس و حالی داشته باشد برایم گاهی حرف میزند.
در دلِ این همه بینظمی و درهموبرهمی و مشتریپَرانی و اخلاق نچسب اما، در آن مغازه چیزی نهفته است که من و دیگر مشتریها او را رها نمیکنیم و آن «انصاف» است. گمشده این روزهای بازار.
خودش هم میداند و میگوید: «آخه چقدر سود؟ مگه چه خبره؟ من کفشی رِ که اَ تبریز میخرم 200 هزار تومن، دیه آخرش با 50 تومن، با 100 تومن سود میفروشم. آخه خدا رِ خوش میاد که شما 300 میکشی روش؟ والله من نیتونم.»
گاهی آنقدر کفشها را ارزان میفروشد که در کیفیت آن شک میکنی.
میگوید: «مال بایه برکت داشتاشه. مالِ بیبرکت آتشه، دود میشه میره هوا.»
*****
شیراز هستم. به همراه یک فامیل در بازارِ پرزرق و برق مشیرفاطمی و چهارراه خیرات و سِر دوزک، در به در دنبال کفش هستیم.
دیگر شب شده و یکییکی کرکره مغازهها پایین میآید. خسته شدهام. بهرغم رکود و خلوتیِ بازار، قیمتها سرسامآور است.
وارد یک مغازه میشویم. نورپردازی اِغواکننده دل آدم را میبرد. آشنایِ من یک کفش را انتخاب میکند. قیمت را میپرسیم. فروشنده میگوید:
- ناقابل یه میلیون و 800. البته به خاطر عید فطر و گل روی شما30 درصد آف خورده که برای رفیق ما درمیاد... (ماشینحساب را جلو میکشد و ترقترق روی آن میکوبد) یه میلیون و 260.
همراهم ناامیدانه و بیرمق میگوید: خیلی زیاده.
- خب شما دارین جنس اصل میبرین.
- درسته. ولی اینقدر نمیتونم هزینه کنم.
تشکری میکنیم و میخواهیم بیرون بزنیم. صدایمان میکند.
- چقدر میخواین هزینه کنین؟
- فکر نکنم بتونم اینجا خرید کنم. من حداکثر دنبال یه کفش 700 تومنیام.
مغازهدار رها نمیکند.
- بابا 700 تومنِ امروز پول یه دمپایی خوبه. کفشِ این قیمتی آخرش 6 ماه مهمون شماست. ولی این کفش کمِ کم 5 سال کار میکنه.
- خب چکار کنم؟ ندارم بیشتر.
مغازهدار خنده خاصی میکند و با مکث میگوید:
- اصلاً من میخوام امشب بهتون یه عیدی بدم. شماره پاتون چنده؟
قوطی کفشها یکییکی باز میشود. حال خوبی ندارم. بالاخره سایز مناسب پیدا میشود و ... میرسیم سرکارت کشیدن.
- چقدر تقدیم کنم؟
دوباره ترقترقِ ماشین حساب بالا میرود.
- برای رفیق خودم 980
- آقا من گفتم که 700 بیشتر ندارم.
از او اصرار و از ما انکار. دیگر حوصلهام سر رفته. آخر سر میخواهیم از مغازه بیرون بزنیم که میگوید:
- چکار کنم که نمیخوام بدون عیدی برید بیرون. برای شما 900.
باز بحثهای تکراری. خلاصه در نهایت کفشی را که ابتدا 1 میلیون و 800 قیمت خورده بود، کمتر از نصف یعنی 800 میخریم و بیرون میآییم. قطعاً مغازهدار ضرر نکرده.
ساعت را نگاه میکنم. 11 شب. همراهم خوشحال است و از خریدِ خوبِ خود و تخفیفی که گرفته تعریفها میکند و من در فکر پیرمردِ کفشفروش همشهری خودم هستم و اطمینان دارم که الان سر راحت بر بالین گذاشته و خوابِ خواب است. و چه خوشبختی بالاتر از این؟
بدرود