از همان بچگی بزنبهادر و نخاله خانواده بودم. دوتا برادر و تنها خواهرم آدمهای بیآزار و ساکتی بودند و به قول مادر خدابیامرزم خدا میداند من به کدام ننهمردهای رفته بودم! پدرم ماشین سنگین داشت و به زور هفتهای یک بار میدیدمش. مادرم هم که بیچاره حرفش خریدار نداشت و تنها کاری که از دستش برمیآمد، ناله و نفرین بود! میماند برادر بزرگترم مصطفی که اصلاً با هم آبمان توی یک جوی نمیرفت.
یادم نیست در دوران کودکی هیچوقت با هم خندیده یا مثل دو تا دوست بوده باشیم. هر چه بود جنگ بود و دعوا، و از حق نگذریم اکثر دعواهایمان هم به خاطر قلدربازیها و لجبازیهای من بود. هر چه بیشتر مصطفی با زبان خوش نصیحتم میکرد و بیشتر روی خوش نشان میداد، از او بیزارتر میشدم. نمیدانم! شاید هم به خاطر رفتار پدر و مادرم بود که همیشه مصطفی و خوبیهایش را به رخ من میکشیدند.
پنجم ابتداییام را تمام کرده بودم، که درس و مشق را بوسیدم و گذاشتم کنار. پدرم که نبود و مادرم هم انگار از این موضوع بدش نمیآمد. هرچه بود، هر روز با سر و کلهی خونین و مالین به خانه نمیآمدم و از دعواهای مدرسه خبری نبود.
گفتم میروم سرکار و با همان کارگری شروع کردم. سخت بود. من که عادت به کار کردن نداشتم حالا باید از هفت صبح تا بوق سگ میدویدم و بلهقربانگوی استادم میشدم. سخت بود اما چارهای نداشتم. خودم خواسته بودم قید درس را بزنم و بروم سرکار. روزها به همین منوال میگذشت تا اینکه با بهمن آشنا شدم. چند روزی بود همراهمان سرکار میآمد و با اینکه تفاوت سنی زیادی با من نداشت، پشت سر هم سیگار میکشید. برای اولین بار وقتی بهمن به دور از چشم استادمان سیگار را به من تعارف کرد، بدون هیچ تردیدی گرفتم و کشیدم. سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم آن روزها و خیلی زود به یک سیگاری حرفهای تبدیل شدم. رفاقت با بهمن را دوست داشتم. مثل خودم سر نترسی داشت و اهل هر جور خلافی بود.
چند ماهی بیشتر از دوستیمان نگذشته بود که مرا نشاند پای بساط تریاک و باز هم این من بودم که بدون هیچ مقاومتی پذیرفتم...
اولین دود را که گرفتم هیچ وقت از یاد نمیبرم. روی ابرها بودم انگار و تمام خستگیهایم به یکباره فروکش کرده بود. از همان روز همپای بهمن نشستم و مواد مصرف کردم. خیلی زود مصرف موادم زیاد شد و من به ناچار مجبور بودم تمام پولم را بابت مواد بپردازم...
از آن طرف خانوادهام کمابیش متوجه شده بودند. برادرم مصطفی مرا از رفت و آمد با بهمن منع میکرد. نصیحتهایش میرفت روی اعصابم و گاهی کارمان به دعوا و حتی زد و خورد میکشید تا اینکه یک بار دست از پنهانکاری برداشتم و بین یکی از دعواها گفتم مواد مصرف میکنم و دوست دارم به این روندم ادامه دهم. حریفم نبودند! حرفم یک کلام بود. «زندگی خودم است و دوست دارم مواد مصرف کنم!»
اوضاع همانطور ادامه داشت تا اینکه به خدمت سربازی خوانده شدم. عزا گرفته بودم که باید برای مواد چه کنم. چند روز اول را به هر سختی که بود با خوردن قرصهای قوی و... گذراندم تا اینکه رفته رفته دوستان موادیام را پیدا کردم و شروع کردم به مصرف کردن...
*****
سمانه را مادرم برایم در نظر گرفته بود. انگار روزشماری میکرد تا من خدمتم تمام شود و دستم را جایی بند کند و به قول خودش از شَرَّم راحت شود. انگار بدم نمیآمد زن بگیرم و از ناله و نفرینهای مادرم و نصیحتهای مصطفی خلاص شوم. بیست و یک ساله بودم که نشستم پای سفره عقد بدون اینکه کلمهای با سمانه حرف زده باشیم. اصلاً چه معنی داشت آن موقع دختر و پسر قبل از عقد با هم حرف بزنند؟
سمانه دختر خوب و بسازی بود و با کم و زیاد زندگی من میساخت. برای اولین بار وقتی مثل اکثر معتادها مواد را در جیبم پیدا کرد و فهمید مواد مصرف میکنم کلی گریه کرد. توقع داشتم مثل بقیه زنها قهر کند و برود خانه پدرش اما حتی این کار را هم نکرد. تا صبح گریه کرد و ضجه زد و بعد هم از من خواست ترک کنم و من هم مثل اکثر معتادها فقط قول دادم، قولی که حتم داشتم عملیکردن آن ممکن نیست...
بعد از آن اما به جای اینکه به قولم عمل کنم و مصرف موادم را کمتر کنم، مصرف موادم بیشتر شد. هر چه داشتم و نداشتم دود میکردم و میفرستادم هوا. به جای اینکه در کارم پیشرفت کنم و استادکار شوم، هر روز بدتر از دیروز سرکار حاضر میشدم و با منت به من کار میدادند. تنی هم نداشتم برای کارکردن. از شب تا صبح مواد مصرف میکردم و صبح نا نداشتم بروم سرکار. مواد گران شده بود و آنقدر برای پول مواد از این و آن قرض گرفته بودم که هیچکس به من قرض نمیداد. همین شد که به هروئین روی آوردم. ارزانتر و مصرف آن راحتتر بود اما اعتیاد آن به مراتب بدتر از تریاک بود. اگر کمی دیر مواد به دستم میرسید، زمین و زمان را به هم میریختم و وسایل خانه را میشکستم. سمانه باردار بود و با آنکه حال خوشی نداشت، با آن وضعیت جسمیاش نان میپخت تا کمکخرج خانواده باشد، هرچند اکثر درآمدش را میگرفتم و دود میشد و به هوا میرفت... چند وقتی بود حالش خوب نبود و نمیتوانست نانپزی کند.
یکی از شبهای زمستان بود و سمانه هفت ماهه باردار... موادم ته کشیده بود و داشتم خون خودم را میخوردم. به هر کس و ناکسی میشناختم برای پول و مواد رو انداختم و همه رویم را زمین انداختند. داشتم میمردم از خماری... سمانه را فرستادم پِی پول که دست خالی برگشت... خجالتآور است اما آن شب او را حسابی کتک زدم و از خانه انداختمش بیرون و گفتم بدون پول به خانه نیا!
بیچاره سمانه، که با دیدن حال و روز من به عمهاش پناه برده بود و ساعت ده و یازده شب با کمی پول به خانه برگشت...
*****
اوضاع خوبی نداشتیم که دخترم عاطفه به دنیا آمد. سمانه التماس میکرد به خاطر دخترمان ترک کنم و من زیر بار نمیرفتم. یکی دو بار به کمپ رفتم و مثلاً ترک کردم اما به چند روز نکشیده روز از نو روزی از نو...
وضع ظاهریام حسابی به هم ریخته بود و کار به جایی رسید که برای تهیه مواد، هر جا میرفتم چیزی توی جیبم میگذاشتم، از عنبردست و ساعت گرفته تا طلا و پول و... به طوری که حتی به طلاهای خواهرم رحم نکردم و بعد که دستم رو شد، خواهرم کلی جلوی شوهرش خفت کشید و تحقیر شد اما من انگار اصلاً این چیزها برایم مهم نبود و تنها چیزی که برایم اهمیت داشت مواد بود و مواد بود و مواد...
دیگر برایم فرقی نمیکرد چه چیزی مصرف کنم، از تریاک گرفته تا حشیش و هرویین و آمپول، هر چه به دستم میرسید مصرف میکردم... آن روزها هیچکس مرا جزء آدم حساب نمیکرد. پشت درِ خانه هرکس که میرفتم در را به رویم باز نمیکرد و اگر باز میکرد، چهارچشمی مراقبم بود و از کنارم جنب نمیخورد. در وضعیت فلاکتباری گیر افتاده بودم که حالم از خودم به هم میخورد. من! حجت! بزنبهادر محله و کسی که هیچ آدمی جرئت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابرو، حالا آدمی بودم که کسی برایم تره هم خرد نمیکرد. اقوام در عروسی دعوتم نمیکردند و در عزا تحویلم نمیگرفتند.
*****
عاطفه چهارده پانزده ساله بود و داشت خانمی میشد برای خودش. بارها و بارها از من خواسته بود ترک کنم و مثل بقیه پدرها زندگی کنم. بیچاره حق هم داشت. برای سمانه عادی شده بودم اما عاطفه خجالت میکشید با من جایی برود و من را به عنوان پدر به دوستانش معرفی کند و چقدر این موضوع مرا عذاب میداد.
خسته شده بودم از این وضع و از این همه بیاحترامی و نادیده گرفته شدن... این اواخر از خدا میخواستم یا جانم را بگیرد یا نجاتم دهد تا اینکه...
تصادفم مرا خانهنشین کرد. افتاده بودم کنج خانه و بدتر از همیشه بودم. قبلاً به هر سختی که بود چند روزی در ماه را سرکار میرفتم اما حالا دیگر خبری از همان هم نبود. پا و گردنم به شدت آسیب دیده بود و نمیتوانستم خودم را حتی جابهجا کنم. بدتر از همه اینها درد خماری بود. نه پول درست و حسابی برای تهیه مواد داشتم و نه کسی حاضر بود آن را به دستم برساند. درد و خماری که میآمد سراغم زمین و زمان را لعنت میکردم و آخر سر شروع میکردم به ضجهزدن. به فلاکتی افتاده بودم که نگو و نپرس، تا اینکه یکی از دوستان قدیمیام به سراغم آمد. نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای وضعیت مرا برایش تعریف کرده بود. با منصور هممحفل بودیم و حالا میدیدم که ترک کرده و چقدر خوب شده و به زندگی برگشته. منصور از ترککردنش برایم گفت. از اینکه سخت بوده ولی تحمل کرده. از اینکه حالا همه به او احترام میگذارند و بچههایش سر و سامان گرفتهاند. آمدن منصور و حرفهایش نور امیدی را در دلم تاباند که وقتی او توانسته چرا من نتوانم؟ با متادون شروع کردم و هرچند خود متادون هم اعتیادآور بود، اما زمین تا آسمان با تریاک و هرویین و آمپول فرق داشت. کمکم جان گرفتم. دست و پایم که بهتر شد، رفتم سرکار...
الان هم هرچند بعد از گذشت چند ماه هنوز متادون مصرف میکنم، اما امیدوارم یک روز آن را هم برای همیشه کنار بگذارم. دروغ چرا؟ هنوز که هنوز است گاهی برای مصرف مواد وسوسه میشوم اما امیدوارم هیچوقت به آن روزهای سیاه برنگردم.