آراسته تحصیلات مقدماتی خود را در بهویه و مشکان آغاز کرد و در نیریز به دبستانهای فرهنگ و بختگان و دبیرستان احمد رفت و با وجود سختیهای فراوان تحصیلی، همواره از شاگردان ممتاز بود.
ایشان پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی، دبیر مدرسه تیزهوشان علامه حلی تهران شد و افراد نخبه زیادی دانشآموز او بودند که بیشتر آنان اکنون در ایران و دیگر کشورها جایگاههای مهم علمی و دانشگاهی را دارا هستند.
پس از بازنشستگی نیز همچنان منزل ساده او در لویزان تهران پذیرای مشتاقان حکمت، ادبیات و عرفان بود و افراد زیادی با او در ارتباط بودند. روحش شاد
در اولین شماره نیتاک گفتگوی مفصل ما با ایشان به چاپ رسید که در این شماره گزیدهای از آن را تقدیم شما خوانندگان عزیز میکنیم.
امین رجبی
هنوز هوا روشن بود که از جنوب تهران به سمت خانه استاد راه افتادم و وقتی در اتوبانِ روبروی محله آنها از تاکسی پیاده شدم، هوا تاریک بود.
قبل از آن تلفنی هماهنگ کرده بودیم.
شاید یک ساعتی از کوچههای سربالایی لویزان، بالا و پایین رفتم و مسیرهای رفته را دوباره و سهباره پیمودم، تا این که مستأصل، به یک مغازه خوارباری رسیدم و نشانی را پرسیدم.
مغازهدارِ مسن همین که نام استاد را شنید، سرش را بالا آورد و به گرمی گفت: آقای آراسته؟ بله که بلدم.
- آقای آراسته را میشناسید؟
- اینجا همه او را میشناسند.
و مرا به کوچهای بالاتر رهنمون شد. در تاریکیِ کوچه بالا رفتم و به بنبستی کوچک رسیدم. در آن سرمایِ هوا خیس عرق بودم. تهِ آن بنبست و در تاریکی، مردی را دیدم که از سرما قوز کرده و ایستاده. چند ثانیه مکث کردم و به او خیره شدم. با آن عکسهایی که از جوانیِ استاد دیده بودم شباهت زیادی نداشت. ولی باز با تردید گفتم: جناب استاد آراسته؟
نام کوچکم را زمزمه کرد؛ پیش آمد و درآغوشم کشید. بغض کرده بودم. نمیدانستم بغضِ گلویم به خاطر آن همه گشتن و نیافتن و استیصال بود، یا به خاطر اشتیاقِ اولین دیدار با استاد. اما هرچه بود آن را فروخوردم. با هم به آستانه در رفتیم و او دوباره مرا در آغوش کشید. حس میکردم بوی زادگاهش را از تار و پود لباسهای من میجوید.
با هم به درون خانه رفتیم. خانهای دوطبقه، قدیمی و ساخته خود استاد. مأمن آنها طبقه دوم بود. مرا به اتاق اصلی راهنمایی کرد. اتاقی بزرگ با چند قفسهی مملو از کتاب؛ وسایل قدیمی، و یک گلخانه پر از گلهای جورواجور.
همسر استاد هم بودند؛ انگار دو شمعی که سالهای سال در کنار هم روشن بودند و به هم گرما و نور میدادند.
****
- من متولد تیر 1325 هستم. در بخش پشتکوه نیریز فارس متولد شدم. آنجا قناتی بود که چند تا کلبه سرقنات بود با چند چادر عشایری که به آن سرداب یا سَردُو میگفتند. البته خود من هم در سرداب به دنیا نیامدم. ظاهراً درخت بنهای بوده سه چهار فرسخ (= فرسنگ= 6.24 کیلومتر) دورتر از سرداب که تولد من احتمالاً آنجا بوده. شاید به همین دلیل است که من به تک درخت خیلی علاقه دارم. آنجا اسمش سهچاه است که آب و علفچر گله پدرم بوده و آنجا آغل داشته. تقریباً نزدیک دهبرین و بشنه.
پدر و مادرم از طایفه قرهچاهی بودند.
- پدرم 6 فرزند داشت. بیشتر آنها از بچگی مردند. از آن بچهها من و برادرم ماندیم. برادرم دکتر علیمحمد قرهچاهی مسئول بیماریهای استان فارس بود و الان ساکن شیراز است.
- پدربزرگم یعنی پدر پدرم که اسمش نجف بود، سواد داشت. این آدم به علتی از هر دو پا فلج بود و در چادر عشایری قرآن میخواند و از حافظ و سعدی و مولانا اطلاعاتی داشت. وقتی من کوچک بودم پیش او میرفتم و شاید علاقهمندی من به کتاب از آنجا باشد.
- صبح باید یک فرسخ راه میرفتیم تا به مدرسه برسیم. یک اتاق بود و تقریباً حصار نداشت. یک وقت درباره این مدرسه گفتم که حیاط مدرسه ما کل استان کرمان است. (خنده)
- وقتی اولین معلم ما آقای ایزدی از بهویه رفت یک وقفهای افتاد و مدرسه منحل شد و بعد از مدتی در بهویه و در همان اتاقی که مدرسه بود یک مکتب راه انداختند. رفتند از مشکان یک ملامکتبی آوردند به اسم ملامعنوی. قرار شد هر بچهای در ماه 10 تومان بدهد به ملا. ولی ننهبزرگ گفت: مگر ملا بیل زده؟ مگر گله چرانیده که پول بگیرد؟ آنجا روی زمین نشسته نباید پول بگیرد. این خیلی حرف مهمی است. یعنی ننهبزرگ بطور غیر مستقیم فهمیده که علم را نباید بفروشند. پس ملا که میخواهد قرآن درس بدهد نباید پول بگیرد. من خودم الان دچار زیانم چون از راه معلمی نان خوردهام. ننهبزرگ اینطوری فکر میکرد. میگفت قرآن را باید در راه خدا درس بدهی.
- یک سالی گذشت تا این که آقای مهدی طاهری آمد ده ما. یک معلم جوان سرحال با یک تفنگ به کول، با یک دوچرخه نو.
او که آمد دوباره اوضاع عوض شد و بچهها را جمع کرد. شاید 15 - 10 تا شاگرد بودیم. آقای طاهری خیلی زود تشخیص داد که باید بچههای یاغی را ادب کند. در نتیجه خیلی زیاد از دستش کتک خوردم. خیلی زیاد. خیلیها که طاقت کتک نداشتند فرار کردند ولی من ماندم. از کلاس دو تا چهار را خواندم و کلاس چهار را که در ده تمام کردم پدرم مرا به نیریز فرستاد.
- در نیریز به مدرسه فرهنگ رفتم. آنجا آقای فاطمی مدیر بود که مرد بسیار نازنینی بود.
- در ابتدای ورودم به نیریز خانه یک پیلهور ده که از دوستان پدرم بود، ساکن بودم. بعد رفتم خانه یک پیرزن نابینا که پشت مسجد فخاران کنار یک قبرستان قدیمی خانه داشت. در آن قبرستان بعضی عرفا هم خاک بودند، مثل سید اسحاق که میگویند عارفی بوده در نیریز. قبرش یک اتاقی بود. مادرم برای من تعریف میکرد که چون همه بچههایم میمردند من تو را بردم پیش سید اسحاق و به او گفتم برای این بچه دعایی بخوان و کاری کن. گویا یک آدم عارف گوشهگیری بوده که مردم به او اعتقاد داشتهاند. خانه آن پیرزن 3 ماه بودم و آنجا خیلی به من محبت کردند. در این خانهها من به رایگان زندگی میکردم و هیچ پولی نمیگرفتند. نمیدانم چه اخلاقیاتی داشتند. الان دوره عوض شده و آن دوران نیست و مردم یک چیز دیگری شدهاند.
بعد از آنجا به محله شادخانه نیریز خانه حاج حسین کوچکی رفتم. آنجا هم پولی نمیگرفتند. ما در آن خانه چندین بچه از دهات بودیم. این خانه کنار گودچاهی بود. آنجا ساکن شدم و برای کلاس ششم به مدرسه بختگان رفتم.
- معلمینی که من در مدرسه بختگان دیدم از جمله مرحوم غلامحسین داوری، مرحوم شیخایی، آقای سلیمی، آقای صارمی و بخصوص مدیرش جناب آقای فرهمندی. این آقای فرهمندی بسیار آدم نازنینی بود. اصلاً نمیدانم چرا در نیریز اینقدر مدیرها خوب بودند. این را بگویم روشهایی که خود من در تدریس داشتم از مدرسه بختگان یاد گرفتم و از زیر دست شیخایی و داوری.
- کلاس ششم را من آنجا میخوانم و بعد میآیم مدرسه شعله برای اول دبیرستان. محمد فاتحی مدیر بود. معلمین خیلی خوبی داشت آنجا. مرحوم معانی بود. مرحوم یزدانشناس معلم فارسی بود.
سه سال در مدرسه شعله بودم. سه سال آنجا بودم و بعد رفتم پیش جانِ جانان سید محمود طباطبایی رحمتالله علیه در دبیرستان احمد نیریزی.
این آدم خیلی آدم بزرگی بود. خیلی بزرگ بود. خیلیها مدیون این آدم هستند و یکی هم من هستم. این آدم، با محبتی که داشت تمام عقدههای مرا خالی کرد.
- آقا سید محمود خودش رفت اسم مرا ثبت کرد برای کنکور دانشگاه تهران. میخواهم بگویم که چقدر این آدم عجیب است. با پول خودش اسم مرا ثبت کرد. خیلی از او خاطره خوب دارم. رفتم دفترچه خدمت گرفتم ولی سیدمحمود مرا از سربازی منصرف کرد و نگذاشت بروم. اسم مرا برای کنکور دانشگاه تهران نوشت و من رفتم کنکور دادم و رشته شیمی قبول شدم.
- در نیریز دکتر آموزمند، دکتر مربی، در کلاس ششم دکتر معینالدین قطبی، علیاصغر سرپوش، شهید دکتر فقیهی همکلاسیهای من بودند.
- بعد از دانشگاه آمدم تهران و دنبال کار گشتم. هر جا رفتم نتوانستم کار پیدا کنم. یک مردی بود به نام دکتر مسیح دانشی که نیریزی بود و مدیرکل بهداری فارس شد. با معرفینامه یکی از نیریزیها پیش آقای دکتر دانشی رفتم و ایشان من را معرفی کرد به بیمارستان لقمانالدوله تهران. من رفتم آنجا که کار آزمایشگاهی کنم، ولی این کار به مذاق من خوش نبود و از یک آدم شاعرمسلک دیوانهای مثل من بر نمیآمد. وسایل از دستم میافتاد و میشکست و نمیتوانستم کار کنم. عیال آینده من آنجا کاربر بود. یک روز مرا فرستادند پیش او تا کار با میکروسکوپ را به من یاد بدهد.
رفتم پیش ایشان که یاد بگیرم، وقتی زیر میکروسکوپ نگاه کردم گفتم: «یَا مَعْشَرَ الجِْنِّ وَ الْانسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُواْ مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ فَانفُذُواْ لَا تَنفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطَان»(الرحمن / 33)
(ای گروه جنّ و انس ، اگر میتوانید از اطراف آسمانها و زمین ( و از قبضه قدرت الهی) بیرون شوید، بیرون شوید (ولی این خیال محالی است زیرا) هرگز خارج از ملک و سلطنت خدا نتوانید شد.)
وقتی این را خواندم به من گفت قرآن را از کجا یاد گرفتهای؟
و من هم لو دادم و همه چیز را گفتم. بعد ایشان میرود برای پدرش تعریف میکند و پدرش میگوید این چه آدم عجیبی است که قرآن بلد است. برادری داشت که با من ارتباط برقرار کرد و مرا کمکم آوردند خانه خودشان.
اینها خیلی خانواده بزرگی هستند. از جمله عموی عیالم مرحوم پروفسور رضا آراسته استاد دانشگاه جرج واشنگتن آمریکا بود. عموی دیگرش دکتر احمد آراسته است که رئیس تولیدارو بود. و پدرشان رئیس اداره آمار قلهک. مادرشان هم خیلی آدم باسوادی بود و با حافظ آشنایی داشت.
یک ماه بعد از آشنایی با عیالم ازدواج کردیم. من از سربازی 300 تومان پسانداز داشتم. عیال هم همین حدود داشت. با هم گفتیم همه پولمان را میدهیم میوه میبریم برای بیماران بیمارستان لقمانالدوله. ما هیچ نداشتیم. تازه استخدام شده بودم. خانه مادرزن یک اتاق به ما دادند و زندگی را شروع کردیم.
- سال 55 بود که در روزنامه خواندم یک سازمانی به نام استعدادهای درخشان اعلام وجود کرده و اطلاعیه استخدامی زده. من رفتم برای مصاحبه و دکتر برومند گفتند: تو یکی از آدمهای بسیار مناسب برای این مدرسه هستی. خوب استخدام شدیم و سه ماه در دانشگاه ملی و شهید بهشتی کنونی پیش یک گروه آمریکایی دوره دیدیم و شدیم معلم مدرسه تیزهوشان و همانجا ماندگار شدیم. من در واقع به استخدام سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان که یک سازمان وابسته به دولت و مستقل از آموزش و پرورش بود درآمدم. آنجا شیمی درس میدادم. بعد از یک سال عیال هم که فارغالتحصیل شده بود به آنجا آمد و استخدام شد.
- من فقط برای دل خودم شعر میگویم یک کارهایی برای خودم میکنم. مثلاً تا الان دو بار قرآن را از اول تا آخر نوشتهام. یا مثلاً تمام آیاتی را که در آن صبر و مشتقات آن به کار رفته جدا کردهام. یا آیاتی که در مورد انفاق است. این به من آرامش میدهد.
- یکی از معلمهای تیزهوش به من میگفت تو عجیبترین موجود هستی. میگفتم چرا؟ میگفت شما یک ده کوچک داشتهای هر وقت از یک کوچهای میآیی با کوچه قبلی فرق میکند.
- معلمی یک مقدار زیادی ذاتی است و باید یک چیزهایی در خون آدم باشد که بتواند جذب کند. این یکی؛ دیگر این که من سعی میکردم درسی را که میخواهم بدهم قصه بگویم. من با زندگی خودم درس میدادم. هر معلمی باید قصه یاد بگیرد. بچه را نمیشود با خشکی سر کلاس نگه داشت.
یک کار دیگر هم میکردم و حرکات عجیبی انجام میدادم. مثلاً یک بچه سر کلاس شلوغ میکرد و نمیتوانستم او را اداره کنم. خوب تحمل میکردم تحمل میکردم ولی آرام نمیشد. میگفتم فلانی! این دفعه که من میآیم، تو دیگر کلاس من نمیآیی. هفته دیگر میآمدم میدیدم درِ کلاس ایستاده. میگفتم چرا اینجا ایستادهای؟ میگفت: خودتان فرمودید من کلاس نیایم. میگفتم: من فلان میخورم به تو بگویم کلاس نیا. همان کلمه را هم به کار میبردم. تمام میشد دیگر. او را ماچ میکردم میگفتم من اشتباه کردم، غلط کردم، حالم خوش نبوده. این دیگر ساکت ساکت میشد.
- کنکور بلای جان این ملت شد. عشق معلمی و دانشآموزی مرد. این مؤسسات کنکور بلای جان معلم شدهاند. همه شده تست و فشار. اگر هم معلم این کار را نکند مادرها میآیند دعوا. دیگر نمیشود برای بچه قصه تعریف کنی. معلم بیچاره شده. ما خیلی آزادی داشتیم. بچه میفهمید که هرچه هست باید از این معلم دربیاید. الان اینجور نیست. الان علی نوه من کلاس سوم ابتدایی است و ذهن او پر از مؤسسات آموزشی است. از حالا دارد توی سر خودش میزند. این با وضعیت زمان ما خیلی فرق میکند.
- زمینههای مطالعاتی؟ قرآن، عینالقضات، سعدی، مولانا، عطار در همه کتابهایش از منطقالطیر و مصیبتنامه و اسرارنامه. همچنین خاطراتم را مینویسم.
- ما چند دوره تست کنکور چاپ میکردیم که خودم پشیمان شدم. آخرین چیزی را هم که نوشتم راهنمای شیمی سوم دبیرستان بود که مؤسسه تیزهوشان چاپ کرد. چند کتاب کمک درسی شیمی هم از انگلیسی برای مدرسه ترجمه کردم. البته من فقط ترجمه میکنم ولی گوشم انگلیسی نمیفهمد.
- اگر بخواهید یک آیه قرآن را که از خواندن آن لذت میبرید انتخاب کنید، چه آیهای خواهد بود؟
قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (جمعه/8)
بگو آن مرگى که از آن مىگریزید قطعاً به سر وقت شما مىآید آنگاه به سوى داناى نهان و آشکار بازگردانیده خواهید شد و به آنچه [در روى زمین] میکردید آگاهتان خواهد کرد
- اگر بخواهید از عطار یک بیت شعر انتخاب کنید؟
کفر کافر را و دین دیندار را
ذرهای دردت دل عطار را
یعنی کفر برای کافر باشد و دین برای دیندار باشد. من هر دو را نمیخواهم. ذرهای درد تو خدای تبارک و تعالی برای عطار باشد. من این را میخواهم.
- از سعدی؟
همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
چه فیلمی بازی میکند سعدی!
برآوردم از هول و دهشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
ببین چه دارد میگوید!
به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه نادیده برد
تو هم طفل خردی به سعی ای فقیر
برو دامن راهدانان بگیر
سعدی خیلی آدم بزرگی است بخصوص بوستان سعدی. واقعاً دریای معرفت است. من آن را بارها و بارها خواندهام و خیلی جاهای آن را حفظ هستم.
- بعد از این همه سال، بزرگترین درسی که از زندگی گرفتهاید چیست؟
(مکث طولانی) سؤال بسیار مشکلی است. نمیدانم. واقعاً نمیدانم.