دیروز گوشی موبایلم زنگ خورد و من که سر کار بودم و سرم به شدت شلوغ بود توجهی به آن نکردم تا اینکه بالاخره صدای آن قطع شد!
چند ثانیه بعد دوباره صدای موبایلم بلند شد و من مجبور شدم آن را جواب بدهم و با تعحب متوجه شدم مادر پیرم پشت خط است!
قبل از اینکه کلمهای حرف بزنم مادرم شروع کرد به سرزنش بنده!
تا گفتم سلام گفت: سلام و درد... سلام و تیر ناحق... الهی که جون مرگ بشی...
گفتم: مادر جان چی شده؟! چرا نفرین و ناله میکنی؟!
مادرم که از شدت عصبانیت صدایش میلرزید گفت: به فهیمه دختر خالهات چی گفتی که از شدت ناراحتی دق کرده؟!
گفتم: مادرجان من چه کار به فهیمه دارم؟! چرا باید او را ناراحت کنم؟!
مادر گفت: نمیدونم؛ هر جوری هست خودت را برسون خانه خالهات تا این دختر بیچاره دقمرگ نشده؛ من هم الان همانجا هستم!
وقتی به خانه خاله رسیدم شوهرش نزدیک بود خفهام کند؛ اگر مادر و خاله وساطت و التماس نمیکردند من را از پلههای حیاط پرت میکرد وسط خیابان!
هر چه قسم و آیه میخوردم که من فهیمه را اذیت نکردم و اصلاً خبر ندارم به چه دلیل ناراحت است افاقه نمیکرد!
بالاخره با هزار مکافات فهیمه قفل در اتاقی را که خودش را در آن زندانی کرده بود چرخاند و با چشمهای پر اشک و گونههای خیس بیرون آمد!
رفتم جلو و گفتم: فهیمه خانم چی شده؟ چرا ناراحتی؟!
با یک دست اشکهایش را که مثل باران بهار بر پهنای صورتش جاری بود پاک کرد و با دست دیگرش دماغش را بالا کشید و گفت: یادت هست چند روز قبل بهت گفتم میخواهم برای گواهینامه ثبتنام کنم؟! گفتم: آره یادمه؛ ثبتنام کردی به سلامتی؟!
فهیمه دوباره چانهاش پر از چروک شد و زد زیر گریه! گفتم: ای بابا من این وسط چه گناهی دارم؟!
گفت: یادته بهم گفتی برای ثبتنام باید هم در عکس و هم موقع حضورم در آنجا بدون آرایش باشم؟!
گفتم: آره خب درستش همینه!
فهیمه دماغش را بالا کشید و گفت: آره جون خودت! با این پیشنهادت اشتباهی بهم دفترچه اعزام به خدمت دادند و یکی از پرسنل آنجا با خنده جلوی جمع بهم گفت دو سال هم غیبت دارم! شرط میبندم آنها همدستهای تو بودند برای تحقیر کردن من!
تا آمدم قسم بخورم که من بیتقصیرم توسط شوهر خالهام شوت شدم وسط خیابان!
قربانتان غریب آشنا