/ ابتدا گفت کارمندم. اصلاً در موردش تحقیق نکردیم و بعد از عقد گفت دروغ گفتهام.
/ اصلاً در مورد خودش و خانوادهاش تحقیق نکردیم
/ از دروغی که به ما گفته بود خیلی ناراحت شدم
/ دیگر تحمل این همه سختی را ندارم
/ به خاطر بچههایم صبر کردم.
/ جوانها حتماً قبل از ازدواج خوب تحقیق کنند
/ به چه چیزی دل خوش کنم و بمانم؟
/ نباید به خاطر مردم مشکلات را تحمل کنیم.
با یکی از کارمندان دادگستری شروع به صحبت میکند. ابتدا فکر کردم برای طلاق دخترش به دادگاه آمده ولی بر خلاف تصورم پیگیر کارهای طلاق خودش بود.
خانمی ٥٣ ساله که با خوشرویی از گفتگو استقبال میکند.
به ٣٥ سال قبل بر میگردد و خاطرات خوب و بد زندگیش را برایم مرور میکند ...
١٨ سالم بود و سرگرم درس و مدرسه. خودم را برای تربیت معلم آماده میکردم که به خواستگاریم آمدند. ساکن فسا بودند. یکی از همکاران پدرم مرا معرفی کرده بود.
پدر و مادرم تحصیلات ابتدایی داشتند و هر دو شاغل بودند. ٢برادر و ٢ خواهردارم.
شوهرم ٣ برادر و ٤ خواهر دارد. پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانه دار بود.
موقع خواستگاری گفت کارمند هستم. با خودم گفتم من هم در آینده معلم میشوم و زندگیمان را میتوانیم بگذرانیم. اصلاً در مورد خودش و خانوادهاش تحقیق نکردیم. یکی از دلایلش این بود که ساکن فسا بودند و کسی برای تحقیق نرفت. چند روز بعد از خواستگاری عقد کردیم. بعد از عقد گفت: دروغ گفتهام و کارمند نیستم. شغل آزاد دارم و با پدرم کشاورزی میکنم .
از دروغی که به ما گفته بود خیلی ناراحت شدم. ولی گفتم چارهای ندارم که زندگی کنم، چون عقد کردهایم. ٤ ماه بعد از عقد، جشن عروسی گرفتیم و به نیریز آمد. در نیریز هم شغل ثابتی نداشت و کارگری میکرد. در عین حال رابطهام با شوهرم وخانوادهاش خوب بود.
آهی میکشد و میگوید: با وجود علاقه زیادی که به درس خواندن و ادامه تحصیل داشتم، شوهرم اجازه نداد. هر موقع کتابهایم را میآوردم که درس بخوانم آنها را پرت میکرد و میگفت: نمیخواهم درس بخوانی.
رفتارش با من خوب بود ولی بیشتر دنبال کارهای خودش بود. حدود یک سال بعد از ازدواج بچهدار شدیم. الان ٣ دختر و ٢ پسر دارم که همه ازدواج کردهاند و از زندگیشان راضی هستند. در طول دوره زندگی از دست خودم ناراحت بودم که چرا بدون تحقیق ازدواج کردهام و چرا اصلاً ازدواج کردهام. شوهرم در این مدت کار درستی نداشت. یک زمین کشاورزی داشتیم که مدتی روی آن کار میکرد. از نظر مالی وضع خوبی نداشتیم و چون پدر و مادرم هر دو شاغل بودند، به ما کمک میکردند.
کمی سکوت میکند و با بغض و اشک میگوید: اوایل ازدواج معتاد نبود، ولی ٥-٦ سال بعد سراغ مواد رفت. هر چه به او میگفتم معتاد میشوی میگفت: نمیشوم. حدود ١٥ سال بعد از ازدواج به جرم نگهداری مواد دستگیر شد و برایش ١٠ سال زندان بریدند.
در این مدت من و بچههایم خیلی سختی کشیدیم ولی گفتم به خاطر بچههایم تحمل میکنم.
برادرهایش هم سهمزمین ما را گرفتند و گفتند این زمین از ابتدا متعلق به شما نبوده.
بعد از آزادی او هم زندگیمان به سختی میگذشت. شوهرم هر چقدر کار میکرد، بیشتر از خرج خودش و موادش نمیشد.
بارها خودم، بچهها و عروس و دامادهایم نصیحتش کردیم و گفتیم جلو مردم زشت است، دست از این کارها بردار ولی فایدهای نداشت. خانوادهاش هم چون خودشان اهل مواد بودند با او کاری نداشتند.
در حالی که با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکند، ادامه میدهد: از این زندگی خسته شدهام. دیگر تحمل این همه سختی را ندارم. همیشه میگفتم صبر میکنم بچههایم بزرگ شوند که صغیر نباشند و وظیفه مادری خود را انجام داده باشم. به خاطر بچههایم صبر کردم. میخواهم مابقی عمرم را تنها باشم.
بچههایم میگویند خودت هرکاری میخواهی انجام بده چون واقعاً میدانیم که در این چند سال چقدر زجر کشیدهای.
شوهرم میگوید دوستت دارم نرو. ولی وقتی به حرفم توجه نمیکند این چه دوست داشتنی است. به چه ارزشی و به چه چیزی دل خوش کنم و بمانم. عقلم اجازه نمیدهد که بیشتر از این زجر بکشم. چند سال با این زندگی ساختم و گفتم به خاطر شوهرم و بچههایم. ولی الان در مقابل خدا خودم را مقصر نمیدانم.
سرش را به علامت ناراحتی و افسوس تکان میدهد و میگوید: قرار است توافقی از هم جدا شویم. به شوهرم گفتهام من فقط همین چادر روی سرم را میخواهم که بردارم و بروم.
شاید اگر جدایی اتفاق بیفتد، شوهرم بهتر شود و فکری به حال خودش کند.
به جوانها توصیه میکنم اگر در اول ازدواج با یکدیگر مشکل دارند همان موقع مشکلشان را حل کنند. داشتن مشکل مثل داشتن درد است؛ اگر درد کهنه شود دیگر خوب نمیشود. درد تازه را میشود درمان کرد، درد کهنه را نه و فقط باید با آن دست و پنجه نرم کرد.
من نباید به خودم ظلم میکردم. نباید میگفتم جلو مردم زشت است. نباید به خاطر مردم مشکلات را تحمل کنیم. مردم کاری برایت انجام نمیدهند. فقط باید خودت را دریابی .
شوهرم خودش مقصر بود. خیلی برای زندگیام تلاش کردم. مدتی هم به یزد رفتیم و خودم و بچههایم کار میکردیم و خدارا شکر راضی بودیم، ولی خانواده شوهرم اصرار کردند که برگردید. وقتی به نیریز برگشتیم دوباره زندگیمان به هم ریخت و مشکلاتمان چند برابر شد.
الان هم بیشتر از این توانایی ندارم سختیها را تحمل کنم.
به جوانها توصیه میکنم حتماً قبل از ازدواج خوب تحقیق کنند، چون فرد موقع ازدواج جوان است و ممکن است در مورد آینده خوب فکر نکند.
چند لحظهای ساکت میماند و در فکر فرو میرود. پروندهاش را بر میدارد با خوشرویی خداحافظی میکند و میرود.