/ همان ابتدا یک سری اتفاقاتی را که قبل از عقد برایش پیش آمده بود از ما مخفی کرد.
/ متوجه شدم که با یک خانم مطلقه آشنا شده.
/ به من زنگ زد و گفت شوهرت جشن عروسی گرفته.
/ خواستم صیغهنامه را از دستش بگیرم، دستم را گاز گرفت.
/ میگوید به زندگی برگرد و بچه آن خانم را هم بزرگ کن، ولی من قبول نکردهام.
خوشرو و خندان است و با تیپ امروزی مانتو و شال با مادرش به دادگاه آمده. برخلاف ظاهر شادی که دارد ولی در باطن به گفته خودش از یک زندگی ناموفق و خیانت رنج میبرد.
از پیشنهادم برای تعریف داستان زندگیش استقبال میکند.
«متولد نیریز هستم. ٢ خواهر و ٢ برادر دارم که متأهل هستند. مادرم خانهدار و پدرم کارمند است. تحصیلاتم را در نیریز گذراندم. درسم خوب بود و در رشته تجربی دیپلم گرفتم. در همان زمان، پدرم بیمار شد و به خاطر رفت و آمد به دکتر، چند روزی به منزل یک فامیل در شیراز رفتیم.
در شرایطی که به خاطر بیماری پدر حال خوبی نداشتیم، خواهر همسرم در مسیر رفتن به بیمارستان مرا دید و از من خواستگاری کرد. البته یک آشنایی کمی با فامیلمان داشتند. بچه اول خانواده بود. پدر و مادرش کارمند بودند و خودش هم شغل آزاد داشت و درآمدش به نسبت خوب بود.
مادرم از همان ابتدا مخالفت کرد چون به خاطر بیماری پدر، شرایط مناسبی برای فکر کردن در مورد این موضوع را نداشت. بالاخره بعد از چند بار رفت و آمد، خانوادهام راضی شدند و ما عقد کردیم. آن زمان ١٧ سال بیشتر نداشتم.
در دوره عقد با هم مشکلی نداشتیم,١٠ ماه بعد از عقد، جشن عروسی گرفتیم. چون محل کارش یکی از شهرهای فارس بود، ما هم برای زندگی آنجا رفتیم».
از رابطهشان در دوران عقد میپرسم. میگوید: «اوایل با هم خوب بودیم. منطقی و احترامگذار بود. ولی از همان ابتدا یک سری اتفاقاتی را که قبل از عقد برایش پیش آمده بود از ما مخفی کرد. مثلاً این که قبلاً نامزد کرده بود و به خاطر یک تصادف باید دیه میپرداخت.
حدود ١ سال و نیم بعد از ازدواج، دخترم متولد شد و ٢ ماه بعد از آن شوهرم به خاطر همان تصادف به زندان رفت و حدود ١سال بعد با پرداخت دیه جهادی شد».
آهی میکشد و با افسوس میگوید: «مشکلات زندگی من از همین جا شروع شد. در این مدت که جهادی بود و مسافرکشی هم میکرد، متوجه شدم که با یک خانم مطلقه آشنا شده. حدود ١ سال با هم رفت و آمد داشتند و در این مدت خانواده همسرم میگفتند شوهرت سرپرستی یک خانواده را قبول کرده. من گفتم ما خودمان مستأجر هستیم و به خاطر دیه هم بدهکاریم چطور میتوانیم سرپرستی یک خانواده دیگر را قبول کنیم؟
البته مسأله سرپرستی را به دروغ به خانوادهاش گفته و آن خانم را صیغه کرده بود. خلاصه بر سر این موضوع دعوا شد و چون خانوادهام نیریز بودند، چند روزی به منزل برادرم رفتم.
با مادرش هم در این مورد صحبت کردم ولی فایده نداشت. یک بار به منزل برادرم آمد و با هم حرف زدیم. گفتم برنمیگردم. با برادرم دعوایشان شد. میخواست بچه را ببرد. به خاطر دعوا و کتککاری از برادرم شکایت کرد و برادرم را محکوم کرد و دیه گرفت. بعد از مدتی دوباره به خانه خودمان برگشتم و متوجه شدم که در نبود من، آن خانم به منزل ما رفت و آمد داشته ولی نمیتوانستم ثابت کنم. خانواده اش هم متوجه شده بودند ولی خودش زیر بار نمیرفت. میگفت زندگی من به کسی ربطی ندارد و نباید برای کارهایم از کسی اجازه بگیرم.
خیلی رفیق باز بود. رابطهاش با دخترم خوب بود ولی با من مشکل داشت. خانوادهاش اصلاً برای رفع مشکلاتمان تلاشی نکردند. خانواده من چندین بار نصیحتش کردند و هر بار میگفت پشیمانم؛ ولی دوباره کار خودش را ادامه میداد».
دستش را به پیشانیش زده و افسوس میخورد.
«خواهر آن خانم که صیغه همسرم بود به من زنگ زد و گفت شوهرت جشن عروسی گرفته. وقتی مطمئن شدم که راست میگوید، این مسأله را پیگیری کردم ولی آن خانم صیغهنامه اصلی را از ما پنهان کرد و صیغهنامه چند سال پیش را به ما نشان داد. دعوایمان شد و خواستم صیغهنامه را از دستش بگیرم، دستم را گاز گرفت. نامه پزشکی قانونی برای دستم گرفتم، شکایت کردم و به منزل پدرم رفتم.
بعد از٥-٤ ماه شوهرم آمد التماس کرد و گفت آن خانم را طلاق داده؛ ولی دروغ میگفت».
مکث میکند و در حالی که در فکر فرو میرود با خنده تلخی میگوید: «افسوس که دوباره خام حرفهایش شدم و به خاطر دخترم برگشتم. آن خانم هم به خاطر مهریه از همسرم شکایت کرده بود. شوهرم به من گفت شما یک اجازهنامه به من بدهید که من با اجازه شما زن صیغه کردهام ولی من قبول نکردم.
آن خانم هم بعد از مدتی یک نامه از پزشکی قانونی آورد و گفت باردارم. الان بچهاش حدود ١ سال دارد. در این مدت با هم دعوایشان شد و شوهرم بچه را از او گرفت».
در مورد رفتن به مشاوره از او میپرسم و میگوید: «چندین بار تنهایی به مشاوره رفتم. مشاور به من گفت: باید قبول کنی که این مشکل در زندگیات وجود دارد. طلاق چیز خوبی نیست ولی باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنی.
ولی زندگی من اصلاً بد نبود و مشکلی هم از نظر خوراک و پوشاک نداشتیم. یکدفعه سروکله آن خانم پیدا شد و زندگی مرا نابود کرد. الان هم به دادگاه آمدهام تا خودم را نجات بدهم.
همسرم از کارهایش پشیمان است. میگوید به زندگی برگرد و بچه آن خانم را هم بزرگ کن، ولی من قبول نکردهام.
از روی تجربه میگویم خانوادهها باید از هم شناخت بیشتری داشته باشند و از نظر طبقه اجتماعی تقریباً هم سطح باشند».
فکری میکند و میگوید: «از طلاق گرفتن اصلاً پشیمان نمیشوم، چون خیلی سختی کشیدهام. همه دوستانم به من میگویند چقدر صبور هستی. فکر میکنم زندگی بعد ازطلاق بهتر باشد.
شاید اگر قبل از عقد، مسأله نامزدی یا تصادف را گفته بود، تصمیم دیگری میگرفتم. به شوهرم زیاد اعتماد داشتم و از همین اعتماد زیاد ضربه خوردم».
مادرش که به صحبتهایمان گوش میدهد، حرف دخترش را تأیید میکند و میگوید: «خیلی اعتماد کردیم».
پروندهاش را از مادرش میگیرد تا برای رفتن به جلسه رسیدگی آماده باشد. به عنوان سخن پایانی میگوید: «انشاءا... تصمیم دارم بعد از طلاق خودم کار کنم. چون توانایی و مهارت کارکردن را دارم و اگر مورد مناسبی باشد ازدواج کنم».