سالها پیش در محلهامان یک اصغرآقایی داشتیم که خیلی مشتی بود و لات محله به حساب میآمد!
در حضور اصغرآقا کسی جرئت جیک زدن نداشت! اگر غریبهای از یک محلهی دیگر دو بار از یک مسیر در محله ما عبور میکرد، حتماً توسط اصغرآقا سینجیم میشد و دست کم یک پس کلهای میخورد!!!
خدابیامرز مثل یک پاسبان شبانهروزی از محله و اهل محل و به قول خودش «ناموس مردم» محافظت میکرد!
این لات محلهی ما با همهی به درد بخوریش یک عیب خیلی بزرگ داشت! و آن این که در کارهایش خیلی زیادهروی و افراط میکرد! یعنی اگر میفرستادیش دنبال کلاه حتماً کلاه را با سر طرف میآورد! این اخلاق افراطی اصغرآقا سبب شده بود که مردم علاوه بر اینکه از او حساب میبردند و او را برای امنیت محله مفید میدانستند، ولی رعب و وحشت هم داشتند!
اگر از اصغرآقا میخواستی که مثلاً یک گوشمالی کوچک به کسی بدهد، حتماً گوش طرف را که از جا در میآورد هیچ، یک دستش را هم میشکست و آویز گردنش میکرد!!! این رفتارهای افراطی اصغرآقا باعث شده بود که مردم مشکلات خودشان را به اصغر آقا نگویند و از ترس این که زیادهروی کند خودشان یک راهی برای مشکلشان پیدا کنند!
الان سالها از آن روزها و دوران گذشته و اصغرآقا و خیلی دیگر از اهل محل یا کوچ کرده و یا فوت شدهاند!
چند روز قبل همسر اصغرآقا را که خیلی پیر و شکسته شده بود دیدم!
سریع من را شناخت و در مسافتی که هم مسیر شدیم از گذشتهها و خاطرات محلهی قدیمیمان و اصغر آقا گفتیم و خندیدیم و گاهی هم آه کشیدیم و دلتنگ گذشتهها و آدمهایش شدیم!
به زن اصغر آقا گفتم خدا رحمت کند همسرتان را که مرد بسیار به دردبخور و در اصل محافظ بسیار خوبی برای محله بود و اگر خدابیامرز در اموری که به او محول میشد زیادهروی نمیکرد عالی بود!
پیرزن آهی کشید و گفت: همیشهاش همینجور بود! زود هیجانی میشد و از کوره در میرفت! وقتی جوان بود یک بار به من گفت که به انجمن اهداء عضو رفته و فرم اهدا را پر کرده! بعد از چند سال که در اثر تصادف دچار مرگ مغزی شد و به رحمت خدا رفت، وقتی برای تحویل جنازه به بیمارستان مراجعه کردیم آنها فقط یک شلوار کردی و مقداری سبیل از خدا بیامرز به ما تحویل دادند!
همسر اصغرآقا آهی کشید و گفت: خدا بیامرز جوگیر شده و همه مربعها را در فرم انجمن اهدا عضو تیک زده و چندتایی را هم خودش دستی اضافه کرده بود!
قربانتان غریب آشنا