اریکا در سال ٨٨ برند سال ایران شد، بالاتر ازهاکوپیان و گراد. این انتخاب در همه رشتهها انجام شده بود و برندهایی چون تولیپرس و فرش شفقی تبریز هم حضور داشتند.
در سال ٨٩ محمدحسن سیدشجاع مدیر برتر در عرصهی پوشاک شد و تندیس جوانترین مدیر کشور را دریافت کرد. در سال ٩٠ اریکا در کنار گروه خودروسازی سایپا، ایرانول، مس سرچشمه، عظیمزاده، پاکنوش و ... به عنوان یکی از ده شرکت برتر توسعه ملی انتخاب شد.
در همین سال، در مسابقه جهانی پوشاک در دبی، برای اولین بار ایران چهارم شد.
اینها همه بخشی از موفقیتهای محمد حسن سید شجاع است. بیش از هزار نفر در مجموعه تولید و صدها نفر در مجموعه بازاریابی، فروش، حقوق و طراحی شرکت او مشغول به کار هستند. او متولد سال ١٣٦١ است:
من در رشته ریاضی تحصیل کردم اما هرچه که یاد گرفتهام از بازار و در حین کار کردن بود. روزی که به بازار رفتم هنوز به مدرسه میرفتم، بنابراین مجبور شدم درسم را در دبیرستان شبانه بخوانم تا به کارم لطمه نخورد. درسم خوب بود. وقتی در سال سوم دبیرستان بودم در المپیاد ریاضی نفر سوم کشور شده بودم.پدرم در تولیدی پوشاک کودکان مشغول به کار بود و من از ٦- ٧ سالگی کار پوشاک برایم ملموس و آشنا بود. خلاصه آن که وقتی بهخاطر فشار اقتصادی قرار شد بین ادامه تحصیل و کار در بازار یکی را انتخاب کنم، مردی که تأثیر مهمیدر زندگی من داشت، گفت: بازار هم مثل دانشگاه است. شما در اینجا درس زندگی را بصورت عملی یاد میگیرید و آنجا درسهای تئوری را. خودت انتخاب کن و ببین میخواهی بروی زندگی را تئوری یاد بگیری یا زندگی را بصورت عملی. آن جمله که ایشان به من گفت خط زندگی مرا عوض کرد، چون من تصمیم داشتم زندگی را عملاً یاد بگیرم. بنابراین ترجیح دادم کار را ادامه بدهم. حقوق بسیار پایینی میگرفتم، خیلی سخت بود و اذیت میشدم اما شخصیت مرا ساخت.
ایشان تولیدی داشت؟
نه. او از ترکیه جنس میآورد و من در آنجا با برندهای روز دنیا آشنا شدم. شاگرد مغازه بودم اما این مارکهای معروف برایم مثل اسم و فامیل دوستانم بود و همه را حفظ میکردم.
اتفاقاً خوب بود که آنجا کارگاه تولیدی نبود چون در این صورت ذهنم بسته میماند. مدلهای مختلف لباس میآمد ودر آن سن بچگی همه آنها در ذهنم مینشست و بهاین ترتیب من با کیفیت آشنا شدم.
اولین رمز موفقیتم این بود که ده سال بدون آن که جابهجا شوم و از این شاخه به آن شاخه بپرم، پیش یکنفر کار کردم. مغازهدارهای دیگر میدیدند که من چقدر دلسوزانه کار میکنم، از من میپرسیدند: چقدر حقوق میگیری؟ میگفتم: صدوشصتهزارتومان. گاهی میگفتند: بیا پیش ما کار کن. به تو دویستهزارتومان حقوق میدهیم اما من همانجا ماندم. آن موقع ساعت کار بازار تا پنج بود. پنج که تعطیل میشدم صاحب مغازه مرا به دنبال حساب و کتاب میفرستاد و من هم مجبور بودم بروم.
اولین رؤیایت چه بود؟
در پاساژی که کار میکردم، بتوانم مغازهای اجاره کنم.
اولین بار کی به فکر تولید افتادی؟
یک روز که برای گرفتن حساب به پاساژ ونک رفته بودم، دیدم مانتوهایی از ترکیه آوردهاند که چروک است و مدل خاصی است. از آن آقایی که صاحب مغازه بود پرسیدم اینها چیست؟ گفت: «این مانتوها را تازه از ترکیه آوردهام و خیلی خوش فروشند. اشتباه کردم که کم آوردهام.» بازار رضا صبحها ساعت ٩ باز میشد. من ساعت ٧ آمدم و به بازار پارچهفروشها رفتم و پارچهاش را پیدا کردم و شب مجدداً به آن مغازه رفتم و از آن آقا یکی دوتا از آن مانتوها را امانت گرفتم. گفتم برای خواهرم میخواهم. مانتوها را به صاحب کارم نشان دادم و گفتم این مانتو فروش خوبی خواهد داشت. گفت: نه بابا. ما تاپ و تیشرت فروش هستیم. گفتم:«من دیدم این مانتو فروش خوبی دارد.» گفت: نه. گفتم: از حقوقم چقدر مانده؟ گفت: صد هزار تومان. این پول را گرفتم و یک طاقه سفید از آن پارچه را خریدم و پنجاه هزار تومان دادم و از آن پارچه بیست مانتو و بیست شلوار دوختند. گفتم بعد از هفت، هشت سال کار کردن یک قفسه به من بدهید که خودم آن را بفروشم. موافقت کرد و گفت: میدهم اما میدانم که ضرر میکنی. خلاصه آن که آوردم و دادم خیاط آن مانتوها و شلوار را دوخت. به خیاط گفتم پولش را وقتی فروختم به شما میدهم. روزی که این مانتو و شلوار آماده شد و به مغازه آمد، ساعت ١٠ بود و تا ساعت یازدهونیم همه ٢٠ دست مانتو و شلوار تمام شده بود. صاحبکارم تا این را دید لامپ مغزش روشن شد وتصمیم گرفت خودش این مانتوها را تولیدکند.
چرا دوباره ادامه ندادی؟
من از نظر مالی و وضعیت خانوادگی به حقوقی که میگرفتم احتیاج داشتم و توان تولید نداشتم. ضمن اینکه مکانی هم برای عرضه نداشتم ولی ایشان بیستهزاردست از آن مانتوهارا فروخت و اساساً بعد از آن جرقه، خط فکریاش عوض و مانتو فروش شد ولی من همچنان شاگرد مغازه بودم. البته دو سال آخر مثل سالهای اول کارم نبودم. به روز و شیک لباس میپوشیدم. یک موتور هم خریده بودم و بعد از ساعت کارم مسافر کشی میکردم.
چه چیزی تو را از دیگران متمایز میکرد؟
پشتکار. ساعت پنج صبح بلند میشدم و به چهارراه خاقانی میرفتم و آنجا میایستادم و تا هشت کار میکردم. کارمندان و دانشجوها را که دیرشان میشد، میرساندم. روزی دو، سه تا مسافر میبردم و ساعت هشت صبح هم به بازار میرفتم و عصر هم که تعطیل میشدم به مولوی میرفتم و آنجا هم مسافر میبردم. حقوق بازار را به مادرم میدادم و درآمد مسافرکشی را برای خودم برمیداشتم.
همینطور یک مدت کار کردم و با آقایی آشنا شدم که گفت یک مقدار تیشرت را از چین آوردهاست. گفت من کاتالوگ آن را به تو میدهم و شما برو ویزیتوری کن. حدود دههزارتا تیشرت برای ایشان فروختم و پولی به دستم رسید که با آن یک خط ثابت موبایل خریدم.
بعد از ده سال که پسر صاحب مغازه در ترکیه بود، دو مغازه در طبقه پایین خالی ماند و صاحب آن، آن را با قیمت بالاتری به ما اجاره داد. با یکی از دوستانم که او هم شاگرد بود شریک شدم. پول نداشتیم مانکن بخریم، رفتیم مانکن شکستههای مغازهها را گرفتیم آوردیم، چسب زدیم، تعمیر کردیم و گذاشتیم در ویترین مغازهمان.
چون من ده سال پیش یک نفر کار کرده بودم، هرجا که رفتم و نسیه خواستم، دادند. یک میلیون، دو میلیون و پنج میلیون به ما اعتبار دادند و جنس گرفتیم. بازار اینطوری است و آنجا بیشتر آدم را به آبرو میشناسند.
میدانید مشکل جوانانی که در ابتدای راه هستند این است که سرمایه چند میلیاردی مرا میبینند ولی زحمتهایی را که من کشیدهام نمیبینند و خبر ندارند که من یک کارگرزاده هستم که تمام سرمایهام در هنگام شروع کار همان موتور و یک خط موبایل بوده.
شش ماه اینطوری کارکردیم، پولی جمع کردیم، دکور شیکی زدیم و شروع کردیم به تولید. لطف خدا شامل حال ما شد و با سه طاقه پارچه شروع کردیم، مدل زدیم.
مدتی بعد شریکم از من جدا شد و من استقلال بیشتری درانتخاب طرح و مدل بدست آوردم و توانستم یک سال بعد یک مغازه در بازار بخرم و سال بعد بهترین مغازه پاساژ رضا را به عنوان کسی که کاسب موفق بازار است، اجاره کنم.
خودت تنها کار میکردی؟
بله، تنها. صبحها پارچه را میخریدم و میفرستادم برای خیاطی و خودم میرفتم سر مغازه میایستادم و ساعت ٧ که تعطیل میشدم میرفتم به خیاطی سر میزدم تا ببینم چندتا دوخته و چکار کرده. در بازار یک مغازه بود که من همیشه چشمم دنبال آن بود. همیشه میگفتم خدایا چطور میشود این مغازه مال من باشد. آنجا دفتر و بهترین مغازه پاساژ بود.
صاحب پاساژ وقتی دید من اینقدر خوب کار میکنم گفت همه برندها آن مغازه را میخواستند، به هیچکس ندادم اما آن را به تو واگذار میکنم. خدا را شکر آن مغازه الان چهار سال است که مال من است و به عنوان دومین مغازه آن را خریدم. بعد از آن دو مغازه دیگر خریدم و مغازههایم شد چهارتا. آن موقع دیگر برای خودم کارخانه زده بودم.
سال ٨٨ بود که به فکرم زد کارم را صنعتی کنم. طراح آوردم، در شیراز کارخانه زدم و الان هزاروصد نفر در کارخانه شیرازم کار میکنند. آنجا بزرگترین مجموعه تولیدی پوشاک کشور است. بعد دیدم مشتریها میآیند تکتک میخرند و وقت مارا زیاد میگیرند، بنابراین تصمیم گرفتم همایش برگزار کنم. یک همایش در ساختمان جام جم برگزار کردم و افطاری دادم. تمام مشتریهای عمدهام در شهرستانها و تهران را دعوت کردم. آنجا برای اولین بار یکی از مجریان توانمند صداوسیما را دعوت کردم که برنامه را اجرا کرد و مشتریهای من خیلی از آن برنامه خوششان آمد و به فروش خوبی هم دست پیدا کردم.
چگونه بهاهداف خود میرسید؟
من یک عادت دارم که وقتی کاری را شروع میکنم تا تمام نکنم آرام نمیگیرم و همانطور که میبینید که در دفترم یک وایتبرد دارم که الان پشت سر شما قرار دارد و من اهدافم را روی آن مینویسم که هدفم همواره جلوی چشمم باشد تا لحظهای از آن غافل نشوم. ساعت کاری من شش صبح است تا یازده شب. یازده میروم خانه، دوازده میخوابم و دوباره شش صبح در دفتر هستم.
مادیات برایم مهم نیست
همواره به خودم میگویم که من یک کارگرزاده هستم، حتی اگر میلیاردر باشم و این باعث شده با کمترین هزینه زندگی کنم. در عین حال بسیار آرمانگرا هستم.