تعداد بازدید: ۱۶۳۷
کد خبر: ۳۴۶۴
تاریخ انتشار: ۲۳ مهر ۱۳۹۶ - ۱۹:۱۴ - 2017 15 October

تازه از سر کار خسته و کوفته به خانه رسیده بودم که مادر بزرگ زنگ زد و گفت: ننه خدا خیرت بده الهی! بابابزرگت رفته روی چهار پایه پرده نصب کنه زمستونی هوای داخل خونه گرم بمونه، از چهارپایه افتاده پایین نمی‌تونه راه بره! اگه کاری نداری عصری ساعتهای پنج و شش بیا ببرش پیش دکتر یه معاینه کنه یه وقت استخون پاش عیب نکرده باشه ننه!!!
«چشم» گفتم و او هم در حالی که مرتب برایم دعا می‌کرد تلفن را قطع کرد!


سر ساعت مقرر ماشین را آتش کردم و راهی خانه پدربزرگ شدم! وقتی رسیدم لنگ لنگان خودش را داخل ماشین انداخت و در ترافیک عصرانه شهر راهی مطب دکتر شدیم.


پشت چراغ قرمز دو راننده از داخل ماشین‌هایشان بر سر راه ندادن به همدیگر در حال یادآوری جد و آباد همدیگر بودند! با تعجب و حیرت متوجه شدم پدر بزرگم زیر لب می‌گوید: اَی جان! الان یه دعوای مفصل ‌بشه حوصله‌مون سر رفته یه کم بخندیم!


با تعجب و در حالی که دهانم مثل یک تونل باز مانده بود گفتم: پدر بزرگ خدا نکنه! چطور دلت میاد آقاجون؟! می‌خوای کُشت و کشتار و خون و خونریزی راه بیفته؟!!! این چه آرزوییه آخه...؟!


پدر بزرگ نگاهی عاقل اندر سفیه در من انداخت و گفت: چه حرفا! چه سوسول بازیا!!! با چهار تا مشت و لگد خون به پا می‌شه؟! بعدشم توقع داری برای رفع سررفتگی حوصله‌ام آرزو کنم یه ارکست خیابونی کنار پیاده‌رو راه بیفته و بزن بخون کنن؟! همین که یه دعوا راه بیفته تا بخندیم و هیجان‌زده بشیم باید کلاهمون رو بندازیم سقف آسمون!


بالاخره چراغ سبز شد و الهی شکر دعوایی هم راه نیفتاد! سر راه از پای پدربزرگ عکس رادیولوژی گرفتیم و راهی مطب دکتر شدیم!


جلوی مطب دکتر، غرغرکنان و لنگ‌لنگان از ماشین پیاده شد و داخل مطب دکتر رفت!


من تا جایی برای پارک ماشین پیدا کردم و خودم را به مطب دکتر رساندم، دیدم مطب دکتر روی هواست!!! چشمتان روز بد نبیند دیدم تمام بیماران داخل سالن انتظار دسته‌جمعی بر سر خانم منشی جوان ریخته بودند و داشتند با او دعوا می‌کردند! منشی بیچاره هم که از ترس و خجالت مثل قلم زردچوبه شده بود مرتب می‌گفت به‌خدا من تقصیری ندارم! به‌خدا آشنای من نبود! به‌خدا ...


من سریع خودم را انداختم وسط و بیماران داخل سالن را به آرامش دعوت کردم! وقتی علت مشاجره آنها با خانم منشی را پرسیدم همگی گفتند یک پیرمرد را که پایش می‌لنگید بدون نوبت داخل اتاق دکتر کرد!


دختر جوان رو به من کرد و گفت: یه پیرمرد یه دفعه مثل فشنگ از زیر دستم در رفت و وارد اتاق دکتر شد! من اصلاً نمی‌دونم کی بود!


من که تازه متوجه شده بودم پدربزرگ چه دسته‌گلی به آب داده، همانجا آرام و بی‌صدا روی یک صندلی نشستم و دیگر هیچ حرفی نزدم!


ناگهان صدای آقای دکتر بالا رفت و با صدای بلند منشی را صدا زد! وقتی منشی در اتاق را باز کرد، دکتر که حسابی عصبانی به نظر می‌رسید از منشی پرسید: کسی همراه این آقا هست؟!! بگویید بیاید داخل!


من با دستپاچگی و خجالت داخل اتاق دکتر شدم و سلام کردم!


دکتر پرسید: شما همراه ایشون هستید؟! گفتم: بله آقای دکتر! بنده در خدمت شما هستم!


دکتر گفت: این بابا چی میگه! ما رو سر کار گذاشته یا واقعاً ناخوش هست؟!!


 گفتم: مگه چی شده آقای دکتر؟!


دکتر در حالی که سعی می‌کرد خشمش را نشان ندهد گفت: عکس رادیولوژی پای پدربزرگ شما رو روی صفحه نورانی گذاشتم و ترک خوردگی پاش رو براش توضیح دادم و گفتم بره گچ بگیره. اما پدربزرگ شما می‌گه: عکس رو بده تا ببرم عیالم توی فتوشاپ جای ترک‌خوردگی رو اصلاح کنه تا الکی هم یه ماه پام توی گچ نره و هم الکی هزینه نکنم! 


قربانتان غریب آشنا


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها