- یا جدی پیدَرم، یا نوه ننه زولَیخا!!!
- چَه میگویی مرد؟ چرا چَرت و پَرت گفته مَیکونی؟
- مگر نمیبینی؟ دارد بیدون چَراغ در جاده حرکت مَیکوند.
- وااای راست مَیگویی؟ بی سرنوشت دخترانَ نوخبَه در جاده داراب دوچار نشوم؟
ترسم را فراموش نیمودم و با نگاهی عاقل اندر سفیه بی زولَیخا گفتم:
- تو را چَه بی نوخبگانَ این وَلایت؟ من و تو اگر بَمیریم، خوشحال هم میشوند کَه دو نفر از اتباع بیگانه کم شدهاند.
*****
چند روز گوذشته خبرَ مرگمان قصد موسافرت یَک روزه بی شیراز کردیم تا بلکه خستگی بیکاری چند وقت اخیر از تنیمان بیرون شود.
اما در راه برگشت اتفاقی اوفتاد کَه نیمَه جانیمان کرد. برای ساعت ٦ عصر بَلیط گرفتیم. اتوبوس همانند همیشه با یَک نیم ساعتی تأخیر حرکت کرد؛ اما از همان پولیس راه شیراز قاطی کرد و کولرش خاموش گشت. این را یَک جوری تحمل کردم و با گوشه چارقد زولَیخا خودم را باد مَیزدم که هوا رو بی تاریکی رفت.
ناگهان نَظاره کردم شوفیر اتوبوس چَراغ موبایلش را روشن کرده و دست خود را از شیشه کَناریاش بیرون نیموده است.تازه فهمیدم چَراغهای آن نیز از کار افتاده و راننده با همان نور موبایل در تاریکی جاده بی راه خود ادامه مَیدهد. مسافران نیز همه یا در خواب بودند یا مشغول غَیبت کردن و داستانهای خالَه زنکی.
ترسان و لرزان بی سمت شوفیر رفتم و در حالی که یَک چَشمم بی شوفیر بود و یکی دیگر بی جاده تاریک، گفتم: چَکار مَیکونی؟ مَیخواهی جان ٥٠ موسافر را بی باد دهی؟ نیگه دار یا موسافران را درست کون یا چَراغهایش را پیادَه کون.
سیبیلهای پر پشت شوفیر با ابروهای بی هم پَیوستهاش در هم فرو رفت و گفت: مرا فوحش مَیدهی؟ اصغر بیا این تبعَه بیگانَه را بی بیرون بینداز تا بدبختیمان نکرده است.
فهمیدم از ترس چَرت و پَرت گفتهام. بی سرعت من نیز نور موبایل خود را روشن نیمودم و از پنجره دیگر بیرون گرفتم تا نور اتوبوس یَک چَشمی نباشد و کسی آن را با موترسیکلت اشتباه نگیرد. اما شانسی که آوردیم، از پیچ ایستهبان بی بعد، شوفیر کله شق آن پشت سر یَک سواری حرکت کرد و از نور آن استفاده نیمود تا بی نَیریز رسیدیم.
من نَدانم اگر خدای ناکردَه اتفاقی افتاده بود، باز هم مَیخواستند از موشکل جادهها بَگویند یا شوفیری که دیگر نبود تا موجازات شود...
نجیب