بخش بیستم
با همه این گرفتاریها، شاه همچنان در دنبال کردن طرحهای مورد علاقه خود پافشاری میکرد. یک بار به سرپرست سازمان برنامه اطمینان میدهد از فشاری که این طرحها به اقتصاد کشور وارد میکنند آگاه است ولی ده سال دیگر فرصت میخواهد و از آن پس هرچه برنامهریزان بگویند خواهد کرد.
حتی انقلاب و آوارگی از میهن نیز طرز فکر شاه را تغییر نداد و باز در کتاب «پاسخ به تاریخ» که پس از خروج از کشور نوشت، یادآور شد: «... مبارزه من، مبارزه با زمان بود. اگر برای من این امکان باقی میماند که دوران کوتاهی را که در پیش داشتیم بدون دشواری عمده و با کامیابی بگذرانیم... ملت ایران از قدرت و رفاه بیمانندی برخوردار میشد. باید قبول کنم که برای دفاع از کشور خود و نظام سیاسی آن، در مقابل دروغ پردازیها و تبلیغات سوء کار مهمی انجام ندادیم... من آنچنان به خود اعتماد داشتم که به حملات و اهانتها و دروغپردازیها اعتنا نکردم و سرانجام زنان و مردان و به ویژه جوانان بسیاری دستخوش تبلیغات سوء و انحرافی شدند.»
ولی راستش این است که شاه در مرحله دوم به همه چیزهایی که موجب کامیابی او در مرحله نخستین شده بود پشت پا زد، برنامهریزی دراز مدت اقتصادی را به دور افکند و در گزینش سیاست اقتصادی و طرحها و ترتیبِ تقدم آنها، هوس، جانشین محاسبه و منطق شد، بخش خصوصی را هراسان ساخت و سیاستی که موجب تورم میشد در پیش گرفت. همه این عوامل دست به دست هم داد و زندگی را بر توده مردم -که با بوق و کرنای تبلیغات دولتی درباره «پیروزی نفت» در انتظار روزهای درخشانتری بودند - تنگ و آنان را دلسرد و خشمگین ساخت.
ت) تبلیغات
چشمداشت همیشگی شاه این بود که بزرگترین مرد تاریخ ایران و بالاتر از همه شاهان پیشین شناخته شود.
همه پیروزیهای ملی زمان او به او نسبت داده شوند و درخشش زودگذر هیچ کس، چیزی مگر بازتاب بیرونقی از شخصیت پرتوافشان او نباشد. باور شاه این بود که پدرش او را مرد باکفایتی گمان نمیکرد.
از این گذشته سالهای آغازین سلطنت و بیاعتنایی چندتن از نخست وزیرانش را پیوسته به یاد داشت. در نخستین سفر به انگلستان نیز در تابستان ۱۳۲۷خورشیدی (۱۹۴۸م) که مقارن بازیهای المپیک در آن کشور بود، به گونهای سرد و حتی زننده با او رفتار شد: در مراسم گشایش این بازیها، پادشاه و خانواده سلطنتی و سپس نخستوزیر و چند تن از وزیران انگلستان در جلو و به دنبال آنان شاه ایران و همراهانش به ورزشگاه رفتند و به همان ترتیب در جای خود قرار گرفتند.
در زمان نخستوزیری دکتر مصدق نیز یک بار در مراسمی که به مناسبت زادروز او طبق معمول هر سال در ورزشگاه امجدیه برپا شد، به مجرد ورود شاه ناگهان جمعیت اطراف جایگاه که از هواخواهان حزب توده بودند دست به ناسزاگویی و توهین زدند و او را به ترک ورزشگاه واداشتند.
اینگونه زخمهای روانیِ ناپیدا همیشه او را رنج میداد و همواره آرزو داشت از ایرانیان گرفته تا بیگانگان، از مردم معمولی تا سیاست پیشگان و رهبران قوم، به همه و همه نشان دهد که از همه برتر است.
پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و واژگون شدن دولت دکتر مصدق و به ویژه به دنبال برکناری سپهبد فضلاله زاهدی، شاه نیروی تازهای یافت و مداخلهاش در امور بیشتر شد و به استثنای دوره صدارت دکتر امینی، نخست وزیرانی را برگزید که هیچ یک ادعایی نداشتند و رهبری او را پذیرا بودند.
از ۱۳۴۲ به بعد دیگر شاه با هیچ هماوردی رویاروی نبود و به تدریج خود را به راستی قهرمانی بیهمتا میپنداشت و توقع داشت اطرافیان او نیز به همین گونه به او بنگرند و دستگاه تبلیغاتی کشور نیز کاری مگر ستایش از او و پیشرفتهای کشور - که تنها در سایه وجود او میسر شده است - نداشته باشد.
فضای حاکم بر دربار نیز برای چاپلوسی مناسب بود و هر کس به گونهای مدح شاه را میگفت. عَلَم در نامههای خود او را «پیشوای بزرگ من» خطاب میکرد و هویدا - که به ورزش یوگا علاقه داشت - او را «گورو»ی خود میخواند. چندی نیز در میان ارتشیان باب شد که او را «خدایگان» بخوانند ولی این نوآوری - که در ذهن مردم ناآگاه به نادرست تعبیر میشد - دیگر آنچنان شور بود که پس از چندی به بوته فراموشی سپرده شد. برای شاه که آمادگی هیچگونه مشارکتی را از سوی مردم در امور کشور نداشت، به تدریج تفاوتی میان شاهدوستی و میهنپرستی نبود، یا شاید هم در آن شرایط وظیفه مردم را صرفاً شاهدوستی و سهم خود را میهنپرستی میدانست.
ادامه دارد
برگرفته جستارگونهای از:
عالیخانی، علینقی (1393) یادداشتهای عَلَم، جلد اول، تهران: کتاب سرا، صص 104 تا 107
نظر شما