کارمند بوده و ورزشکار... کسی که وقتی توپ را در دستانش میگرفت هیچوقت فکرش را نمیکرد یک روز در دام اعتیاد گرفتار شود...
در خانوادهای فرهنگی و باآبرو به دنیا آمد و رشد کرد... از زندگیاش که میپرسم میگوید:
تا دوران دبیرستان همه چیز خوب و عادی پیش رفت. دختر پرشور و شر اما نجیبی بودم که همه چیزم بجا بود. در ادارهای مشغول بودم و در کنار آن ورزش هم میکردم. در این میان به تنها چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود. نه اینکه خواستگار نداشته باشم، نه! تعدادشان کم هم نبود، اما من از ازدواج فراری بودم و همیشه میگفتم هیچوقت ازدواج نمیکنم؛ اما حمید را که دیدم، زبانم بسته شد. نه شغل درست و حسابی داشت، نه ظاهر آنچنانی اما نمیدانم چرا من نتوانستم بگویم نه. شاید به خاطر تعریف و تمجیدهای خواهر و مادرش بود که مدام از خوبیهای حمید گفتند و گفتند...
جواب مثبت را اعلام کردیم و برای آزمایش خون رفتیم استهبان. حمید گفته بود معتاد نیست و ما حتی شک هم نکردیم که چرا برای آزمایش خون باید به استهبان برویم. بعدها اما آنطور که فهمیدم حمید نمونه پدرش را به جای خودش ارائه داده بود تا آزمایش منفی بزند...
شب عقدمان چه شبی بود! برای خودم هزار تا رؤیا بافته بودم اما اصلاً حمید نبود. نه اینکه نبود، برای دو دقیقه کنار دستم مینشست و یکهو نیم ساعت غیب میشد. هر چه از او میپرسیدم کجا میروی جواب درست و حسابی نمیداد. حتی در تخیلاتم هم نمیگنجید که حمید مدام برای مصرف شیشه غیب میشود و این را بعدها فهمیدم. از آن طرف همان شب عمویش با عروسشان دعوایش شد و وقتی جلوی مهمانها چاقویی را در پای عروسش فرو کرد بلوایی به پا شد و تازه فهمیدم تا چه حد خانواده حمید از لحاظ فرهنگی با ما متفاوتند. خدا میداند چقدر جلوی اقواممان خجالت کشیدیم و مادرم کلی گریه کرد که فرشته دخترم را دست چه خانوادهای سپردهام.
مراسم عقد با همه بد و خوبش تمام شد. یک روز اما وقتی به دعوت حمید به خانهاشان رفتم و او خانه نبود، پیراهنش را برداشتم تا بشویم و وقتی دست در جیبش کردم، با دیدن تکهای تریاک شوکه شدم. از مادرش که پرسیدم حاشا کرد و گفت حتماً برای دوست حمید است و حمید اصلاً اهل این حرفها نیست. نمیدانم چرا؟ اما حمید که آمد حتی به رویش هم نیاوردم. دوست نداشتم اول زندگیامان با بیاعتمادی شروع شود. شاید هم میخواستم خودم را گول بزنم اما این تازه اول رفتارهای مشکوک حمید بود. به خانه پدرم که میآمد، یکی دو ساعت ننشسته به بهانه خوردن داروهایش میرفت و من همچنان نمیخواستم قبول کنم که حمید خمار میشود و میرود.
مراسم عروسی خیلی زود برگزار شد. در شب عروسی هم اوضاع بهتر از عقد نبود. بعد از مراسم عروسی به خانه پدرم رفتیم تا با آنها خداحافظی کنیم اما چشمتان روز بد نبیند. وقتی من به پسر همسایهامان که پیش آمد و صمیمانه تبریک گفت، لبخند زدم و تشکر کردم، حمید بلوایی به پا کرد که حتماً با او رابطه داشتهای و من در شب عروسیام تا ساعت چهار صبح گریه میکردم و قسم میخوردم که چیزی بین ما نبوده... هر چند بعدها فهمیدم حتی تعصبی هم در کار نبوده و اینها اثرات مصرف شیشه بوده.
کمکم مصرف مواد حمید برای من و خانوادهام علنی شد. جدا از موادکشیدنش اما رفتارهای غیرطبیعی و ترسناکش بعد از مصرف مواد، غیرقابل تحمل بود. مدام به من شک داشت و به همین بهانهها میخواست مرا بکشد. یک بار در خواب میخواست خفهام کند. یک بار سیم برقی را لخت کرد و در حالی که یک طرف آن دست خودش بود، سمت دیگرش را دست من داد و گفت این زندگی ارزش ماندن ندارد بیا با هم بمیریم. یک بار به من تهمت زد که با همسایه کفتربازشان رابطه دارم. بنزین رویم ریخت و میخواست آتشم بزند.
از آن طرف موادفروشها به خاطر بدحسابیاش به او مواد نمیدادند و برای گرفتن مواد مرا به درِ خانه موادفروشها میفرستاد تا من با التماس برای او مواد بگیرم. یادم هست یک بار وقتی هرچه التماس کردم و نتوانستم مواد از موادفروش بگیرم، مرا سوار موتور کرد و چند کوچه آن طرفتر که کوچه باغی بود، آنقدر کتکم زد که پایم ورم کرد و افتادم گوشه خانه...
پنج شش ماه از ازدواجمان گذشته بود و دیگر جان به لبم رسیده بود. آن روز اما وقتی مواد مصرف کرد و بعد از آن به من تهمت بیوفایی زد، به پشت بام پناه بردم. حمید اما کوتاه نیامد و با آجری که در دست داشت افتاد دنبالم. خدا میداند چطور خودم را از دستش خلاص کردم و رفتم خانه پدرم. همان موقع داییام رسید و وضعیت مرا که دید، دیگر اجازه نداد به خانه برگردم و خیلی سریع کارهای طلاقم را انجام داد و طلاق گرفتیم...
حمید از زندگیام رفته بود اما هنوز ذهنم درگیر او بود. مسخره بود اما با همه بدیهایی که در حقم کرده بود هنوز دوستش داشتم. به خاطر همین وقتی بعد از یکی دو ماه سر و کلهاش پیدا شد و خواست با او به خانه مادرش بروم دعوتش را رد نکردم.
مادرم که موضوع را فهمید، بلوایی به پا کرد اما در نهایت گفت فرشته، اگر هنوز دوستش داری باید همه چیز شرعی باشد و همه مسئولیتها با خودت...
قبول کردم.
بعد از تعهدهای همهجانبهای که حمید داد رضایت دادم دوباره زنش شوم و این اول بدبختیهای دوبارهام بود...
ازدواج کردیم. در حالی که حمید هنوز اعتیاد داشت و این را کماکان میدانستم. آن روز حمید داشت در خانه مواد مصرف میکرد که سر رسیدم. تا آمدم لب به گلایه باز کنم، لبخندی زد و گفت: به جای غرغر بیا یک دود بگیر.
نمیدانم چرا؟ شاید به خاطر اینکه از همان کودکی دوست داشتم همه چیز را تجربه کنم. با همان تعارف اول نشستم پای بساط. با هروئین شروع کردم. حس آن لحظه من قابل توصیف نیست. اصلاً پایم روی زمین بند نبود. یادم هست همان روز میخواستم بروم باشگاه و انرژی عجیبی در خودم احساس میکردم.
با همان یک بار مصرف، مزه مواد زیر زبانم رفت و دیگر نتوانستم از آن دل بکنم. به دو سه روز نکشید که دوباره نشستم پای مواد و با حمید مواد مصرف کردیم...
اوضاع به همین صورت ادامه داشت تا اینکه وقتی به خودم آمدم که معتاد شده بودم و این من بودم که زودتر از حمید پای مواد مینشستم.
کمکم خواهر و خانوادهام موضوع را فهمیدند و بعد از کلی داد و فریاد، خواهرم مرا برد که ترکم بدهد، نه یک بار؛ چندین بار مرا به خانهاشان برد. بهترین داروها را برایم خرید و بهترین غذاها را برایم پخت اما من به چهار روز نکشیده فرار میکردم و میآمدم پیش حمید و دوباره روز از نو روزی از نو... کلاً همه ذهنم پر شده بود از مواد... فقط میخواستم خودم را به مواد برسانم و مصرف کنم...
خواهرم وقتی اوضاع را اینگونه دید، دیگر اصراری نکرد و مرا به حال خودم رها کرد. بعد از آن زندگیامان سختتر شد. حمید سرکار نمیرفت و مجبور بودیم بخاطر تهیه مواد، وسایل زندگیامان را بفروشیم. اصلاً شرایط خوبی نداشتیم و در همین گیر و دار من باردار شدم. دوران بارداریام اما بهترین دوران زندگیام با حمید بود. با فروش مواد، وضع مالیامان رفتهرفته روبهراه شد. هر چه دوست داشتم از خوراکی گرفته تا طلا و وسایل خانه و ... حمید برایم مهیا میکرد و سعی میکرد آب توی دلم تکان نخورد... در دوران بارداری من همچنان به مصرف ادامه دادم.
به دو سال نرسیده، فرزند دومم هم به دنیا آمد و من و حمید همچنان با دو بچه مواد میفروختیم و در اعتیاد دست و پا میزدیم و هر روز مصرفمان بیشتر میشد...
آن روز حمید اصلاً حالش دست خودش نبود. همزمان شیشه کشیده و قرص خورده بود. مدام دنبال بهانه میگشت و وقتی بعد از بحث کوتاهی، شروع به فحاشی و کتکزدن من کرد، دو تا بچهام را برداشتم و از خانه زدم بیرون. شب بود. یکی دو ساعتی با بچهها در خیابانها بیهدف چرخیدیم و وقتی به خانه آمدیم از تعجب خشکم زد... خانه شبیه جنگل شده بود. همه وسایل به همریز بود و حمید نبود.
به مادرشوهرم که گفتم او هم از حمید خبری نداشت. چند ساعتی دنبالش گشتیم تا در نهایت فهمیدیم پلیس مواد مخدر به خانه ریخته و حمید و مقداری مواد را به کلانتری برده. جالب اینجا بود که حمید آنقدر حالش بد بود که حتی متوجه حضور مأموران و رفتنش به کلانتری نشده بود و یکی دو روز بعد که حالش به جا آمد موضوع را فهمید...
شش سال حبس بریدند برای حمید و در همان زندان بود که حمید مصرف متادون را شروع کرد و پیشنهاد داد من هم آن را شروع کنم...
ترک مواد سخت بود، خیلی خیلی سخت، اما گفتم وقتی حمید توانسته چرا من نتوانم؟ آمدم مطب دکتر علیزاده و شروع کردم به مصرف متادون...
الان چند ماهی میشود متادون مصرف میکنم. حمید زندان است و با دو بچه کوچک از لحاظ مالی واقعاً در مضیقهام... امیدوارم زندگیام روبهراه شود...
نظر شما