روزی روزگاری، یک خرس کشاورز در مزرعهاش توی یک دره بزرگ زندگی میکرد. زمین او خیلی خوب نبود و هر سال فقط به اندازه غذای خودش محصول میداد.
یک سال تابستان، خورشید خوب درخشید و باران خوب بارید و خرس محصول خوبی از مزرعهاش به دست آورد. محصول را توی سه کیسه ریخت و در انبار گذاشت.
او به سه کیسه پر از غذا نگاه کرد و با خودش گفت: «دو کیسه برای زمستان من کافی است.» فکر کرد با کیسه سوم چه کند. همینطور در فکر بود که ناگهان حرف مادرش را به یاد آورد. سالها پیش مادرش به او گفته بود: «اگر هرچه که داری با دیگران قسمت کنی، خوشحال میشوی، خوشحالتر از اینکه آن را برای خودت نگه داری و به کسی ندهی. »
خرس یاد برادرش که آنسوی دره زندگی میکرد، افتاد و با خودش گفت: «من سه کیسه پر از غذا دارم، اما دو کیسه برای زمستانم کافی است. پس یکی از کیسهها را برای برادر کوچکترم میبرم.»
او آن شب با کیسهای پر از غذا به طرف خانه برادرش راه افتاد. از دره پایین رفت، از پلی که روی رودخانه بود گذشت. از تپهای بالا رفت و به خانه برادرش رسید. بیسر و صدا به انبار خانه برادرش رفت و کیسه را آنجا گذاشت و برگشت. نمیخواست برادرش او را ببیند، چون فکر میکرد، به جای کیسه حتماً چیزی به او میدهد.
فردای آن روز وقتی خرس کشاورز به انبار خانهاش رفت چیز عجیبی دید. باز هم کیسههای غذایش سه تا بودند. با خودش گفت: «چطور ممکن است؟ من دیشب یکی از کیسهها را برای برادرم بردم؛ اما باز هم سه کیسه غذا دارم!»
فکر کرد اشتباه کرده. باز هم باخودش گفت: «پس میتوانم دوباره یکی از کیسهها را برای برادرم ببرم.»
شب شد. همه جا تاریک بود. خرس کیسه پر از غذا را روی دوشش گذاشت و به طرف پایین دره راه افتاد. به خانه برادرش که رسید بیسر و صدا کیسه را در انبار خانه گذاشت و برگشت. فردای آن روز باز هم چیز عجیبی دید. سه کیسه پر از غذا در انبار خانهاش بود. باورش نمیشد. این عجیبترین اتفاقی بود که تا آن روز برای او افتاده بود. با خودش گفت: «عجیب است! شاید این کیسه جادویی است!»
او به کیسهها نگه کرد و گفت: «چه جادو باشد و چه نباشد، کیسهای پر از غذاست و من میتوانم آن را برای برادرم ببرم.»
شب شد. آن شب ماه در آسمان میدرخشید و همه جا روشن بود. خرس کیسه را روی دوشش گذاشت و راه افتاد. آن شب میتوانست زیر نور ماه سایهاش را که جلوتر از خودش میرفت،ببیند.
به پل روی رودخانه که رسید، زیر نور ماه آن سوی پل یک نفر را دید. کسی که کیسهای روی دوشش بود و به طرف او میآمد. آنها آمدند و آمدند و وسط پل به یکدیگر رسیدند. کسی که از آن سوی پل آمده بود با تعجب فریاد زد: «برادر تو هستی؟»
خرس کشاورز با خوشحالی فریاد زد: «بله، خودم هستم.» و نگاهی به کیسهای که روی دوش برادرش بود،کرد و گفت: «پس تو بودی، جادو نبود.»
آنها همدیگر را بغل کردند و از اینکه فکر کرده بودند کیسههای غذایشان جادویی است، خندیدند.
دو برادر روی پل،زیر نور ماه نشستند و ساعتها درباره گذشته صحبت کردند.
نظر شما