عصر جمعه که حسابی حوصلهام سر رفته بود لباس پوشیدم و از خانه به قصد منزل دایی بیرون زدم!
داییجان ماشاءالله عیالوار است و همیشه خانهاشان شلوغ و پر رفت و آمد است و سر رفتن حوصله و دلتنگی در آنجا معنی ندارد!!!
در بین راه یک متکدی جلوی من را گرفت و اصرار داشت ٢ هزار تومان به او کمک کنم تا سوار تاکسی شود و به خانه برود! گفتم من ٢ هزار تومانی ندارم و فقط ١٠ هزارتومانی دارم و برای همین است که خودم دارم پیاده می روم!!!
برگشت و به من گفت: اشکالی ندارد، چارهای نیست همان ١٠ هزار تومانی را بده، دیگر مجبورم با آژانس بروم!!!
خلاصه هر جوری بود از دستش فرار کردم و به خانه دایی رسیدم!
عصر جمعه بود و خانه دایی مثل همیشه شلوغ بود! هر کسی در حال کاری بود و همهمهای عجیب در خانه حکمفرما بود! فقط دایی بود که یک جایی گوشه خانه تنها نشسته بود و فکر میکرد!
رفتم کنار دایی نشستم و گفتم: دایی جان چرا پکری؟!
دایی با نگاهی پر از تفکر و تأمل گفت: دنیای عجیبی است دایی!
الان شنیدم که مریخ نورد ناسا سه دقیقه بعد از فرود، دو تا عکس به زمین فرستاده!!!
گفتم: خب دایی این که خیلی خوب است. نشانه پیشرفت و هوش سرشار بشر است. اتفاق حیرت انگیزی است!
حرفم را قطع کرد و گفت: اتفاقاً از نظر من چیز عجیبی نیست!
گفتم: پس چرا موضوع سفر به مریخ اینقدر موجب تعجب شما شده و فکرتان را درگیر خودش کرده؟!
دایی نگاه پر از تعجب و تفکر خودش را به من دوخت و گفت: تعجب من از چیز دیگری است؛ ما سه روز است که همگی خانواده داریم تلاش میکنیم که با گوشی و لپ تاپ و کامپیوتر عکس تکالیف نوهام را در برنامه شاد برای معلمش بفرستیم و هنوز موفق نشدهایم!!!
جوابی نداشتم. از کنار دایی بلند شدم و به جمع بقیه فامیل پیوستم و با هم تا شب غیبت کردیم!!!
قربانتان غریب آشنا!