تعداد بازدید: ۵۳۲
کد خبر: ۹۲۳۶
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۲ - 2021 17 January

دست عمه ملوک را گرفتم و شروع کردم کشیدن...
- عمه ملوک، توروخدا، تو رو جون من یه امروز ظُهر ناهار بمونین پیش ما. من و بی‌بی تنهاییم، یه چیزی می‌خوریم دور همدیگه...


عمه ملوک سنجاق قفلی زیر گلویش را محکم کرد...


- گلاب، جون خودُت خیلی دلُم ماخا ویسَم، ولی خو مش کاظم رِ چکار کنم؟ او تا من نرم قوت تو دَهَن نیکنه.


دستش را بیشتر کشیدم...


- خو عمه جون زنگ میزنیم اونم بیا، این چه حرفیه؟ تورو خدا بمونین دیگه...


عمه جان کمی سست شد که دوباره گفتم...


- گفتم به‌خاطر من دیگه عمه...


عمه، چادر دست گرفته‌اش را زمین گذاشت و نشست...


- نپه گلاب، یَی زَمتی بکَش یَی زنگی اَ ای پیرمردو بزن، بوگو من اینجا هسم بیا.


لبخندی زدم و هنوز سرم را درست و حسابی به نشانه‌ تأیید پایین نیاورده بودم که قیافه‌ درهم بی‌بی، مو را به تنم سیخ کرد...


بی‌بی که پشت سرِ عمه ملوک ایستاده بود، با اشاره‌ چشم و ابرو خواست با او راهی آشپزخانه شوم...


پایم درست و حسابی به آشپزخانه نرسیده بود که بی‌بی با کفگیر زد توی سرم...


- ای وااااااای، بی‌بی جون چیه؟ چکار می‌کنین؟ چرا می‌زنین آخه؟


- چرا می‌زنی و مرضضضض، چرا می‌زنی و گولِی برنو، الهی که به حق علی خَوَر مرگُته بَرَم بییَرن... مرده‌شور هو قیافته بزنن، آخه من چه گناهی اَ درگاه خدا کردم که سرِ پیری بویه اقد تَنا باشم که تورِ تیَمل کنم؟


- آخه بی‌بی‌ جون چی شده؟ بگین چکار کردم خب؟


- چکار کردم و درد، اَلو بیگیری دختر، ملوک داشت می‌رف، بری چه اقد اصرار کردی وِیسه؟ تو نیفَمی من با خارشُووَرُم رودرواسی درم؟ 
سطل برنج را گذاشت جلویم...


- بیا، آخر ماهی نه گوشت دریم نه برنج. حالا من گوشتِی جونِ تو رِ بار کنم بذَرَم جلوش؟ خدا ورُت دره که من یَی نفس راحتی بکشم...


سرم را انداختم پایین...


- ای واااااای، من نمی‌دونستم بی‌بی، تو رو خدا ببخشید...


- ببخشید و گولِی برنو، حالا ببخشید بری من میشه گوشت و برنج؟


- چکار کنم بی‌بی؟ حالا هر کاری میگین تا انجام بدم...


بی‌بی کمی فکر کرد...
- بیا برو یَی هف هش تومن اَ سوسن قرض کن بیا، زود برو یَی مشت چی بری ظُر بُسون بیا، تا وختی ملوک رف من تکلیفُمه با تو روشن کنم...


آن روز ظهر هر طور بود ناهار پر رنگ و لعابی تهیه کردیم و عمه ملوک و مش‌کاظم آنجا ماندند.


عصر بود و عمه ملوک داشت آماده می‌شد که برود. از ترس بی‌بی و قضیه ظهر، تصمیم گرفتم بجز خداحافظی لام تا کام حرف نزنم...


عمه ملوک وسایلش را برداشت و همین که آمد لب به خداحافظی وا کند گوشی‌اش زنگ خورد...


با بی‌بی منتظر ماندیم تا تلفنش تمام شود.


عمه اما تلفنش که تمام شد رو کرد به ما...


- گُلی دُخترُم بود، ماخاس بیا خونِی ما، گفتم خوِنی زن‌دِِی بلقیسُت هسم، زبون بسه گف نپه نرو خونه تا من بری پری و زری‌ام زنگ بزنم با بچاشون بییِم هونجا! گفتم دیه غروبه، گف حالا شو شد یَی چی هونجا دورهَم می‌خوریم...


چشمانم را بستم تا قیافه‌ وحشتناک بی‌بی را که زل زده بود به من نبینم!!


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها