یک شب خیلی سرد زمستانی در یک مهمانی دوستانه دعوت بودم! از این مهمانیها هرازچندگاهی داشتیم و دوستان دور هم جمع میشدند و تا ساعتها گپ میزدیم و درباره موضوعات زیادی صحبت میکردیم.
آن شب هم بحثهای زیادی شد و تقریباً بنده که اهل سخنوری هستم در تمام موضوعات سر رشته سخن را به دست میگرفتم و شروع به نطق میکردم!
آخرهای شب بحث رسید به اینکه مادیات مهمترند یا معنویات؟!
تا مهمانها میخواستند فکر کنند و حرفی بزنند، من با شور و هیجان وافر شروع به سخنرانی کردم و از معنویات دفاع کردم و مادیات را بزرگترین عامل دور شدن انسانها از یکدیگر برشمردم و خلاصه مجالی به دست آوردم تا دق دلیام را خالی کنم و حسابی لاکچریها و مرفهین داخل جلسه را بکوبم و به قول معروف بزنم توی برجکشان!!!
بندگان خدا مهمانها هم اصلاً داخل حرف من نمیپریدند و خیلی مؤدبانه و آرام به حرفهای من در زمینههای مختلف گوش میدادند!
بحث به موضوع مثبتاندیشی که رسید دوباره نطق بنده باز شد و تمام مشکلات بشر را بر گرفته از منفیگرایی معرفی کردم و گفتم تحت هر شرایطی باید به جنبههای مثبت مسائل نگاه کنیم و اعتقاد داشته باشیم که تمام اتفاقات زندگی حتی بلاها و مصائبش جنبه مثبتی هم دارد!
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که میهمانی تمام شد و به اتفاق مهمانها همگی بلند شدیم و از میزبان خداحافظی کردیم!
در آن ساعت شب و در آن سرما، خیابانها خیلی خلوت بود و یک تاکسی هم آنجا پر نمیزد! من هم چون ماشین نداشتم کنار خیابان ایستادم و امیدوار بودم یکی از مهمانها که مسیرش به من میخورد مرا هم سوار کند! اما متأسفانه تمام آنها چه دوست و آشنا و چه غریبه، دانهدانه با ماشینهای گرانقیمت و لوکس و دستمال کشیده و تر و تمیزشان از جلوی پای من رد شدند و هیچکدام نه تنها نایستادند که حتی یک بوق ناقابل هم برایم نزدند!
از سرما نزدیک بود یخ بزنم که یکی از مهمانها با یک اتومبیل گرانقیمت جلوی پایم زد روی ترمز. خیلی خوشحال شدم که بالاخره یک آدم بامعرفت پیدا شد. اما همین که خواستم سوار شوم شیشه اتومبیلش را اندازه یک بند انگشت پایین کشید و خطاب به بنده گفت: حاجی ما با مادیاتمان رفتیم شما هم با معنویاتت بیا!
این را گفت و با یک تیکآف جانانه مثل فشنگ از من دور شد! بهت برم داشته بود. تازه متوجه شدم چه بلایی سرم آمده و چرا هیچکدام از مهمانها حتی یک تعارف خشک و خالی هم برای رساندنم نکرد!
ناگهان از درخت بالای سرم یک کلاغ بالبالی زد و فضله بزرگی روی کت مشکی و نازنینم انداخت!
دیگر داشت کیفم کوک میشد. از جیبم دستمالی بیرون آوردم و شروع کردم به پاک کردن آثار خرابی آن کلاغ بیتربیت و وقتناشناس که یک ماشین شیک جلوی پایم زد روی ترمز!
با خودم گفتم آدم خوب و بد همه جا هست. اگر آن قبلی به من متلک انداخت و سوارم نکرد این یکی من را تا خانه میرساند! بالاخره از جنبه مثبت هم که نگاه کنی بعد از هر سختی آسانی است.
رفتم سوار شوم که دوباره آن مهمان شیشه اتومبیلش را میلیمتری پایین کشید و در حالی که باصدای بلند میخندید گفت:
حاجی! مثبتاندیش باش. باز هم جای شکرش باقی است که گاوها پرواز نمیکنند! این را گفت و مثل برق و باد از من دور شد!
آن شب زمستانی را تا خانه پیاده رفتم و در خصوص مادیات و معنویات و مثبت اندیشی حسابی فکر کردم و نزدیکهای صبح به خانه رسیدم! فردای آن روز هم از شدت انفلوانزای شدید رفتم دکتر و یک هفته در بیمارستان بستری شدم. فرصت خوبی بود که دوباره درباره آن موضوعات فکر کنم. دست آخر هنگام تسویه حساب جلوی حسابداری بیمارستان هم خیلی جدیتر به مادیات و معنویات و مثبتاندیشی اندیشیدم!!!
قربانتان غریب آشنا