/ گفتم قبل از عقد به مشاوره برویم و مدتی نامزد باشیم ولی قبول نکردند.
/ مشاور گفته بود اگر این زندگی ادامه پیدا کند یا به خیانت میکشد و یا هر روز دعوا دارید
/ طلاق نه عار است نه افتخار. یک مسیر است مثل ازدواج.
/ قبل از ازدواج باید مطالعه کرد و به مشاوره رفت نه اینکه حتماً مشکلی پیش بیاد و بعداً برویم مشاوره.
/ در جامعه ما دخترها را برای خانهداری تربیت میکنند اما برای همسرداری نه.
/ ملاکهای ازدواج نباید شغل و خانه و ماشین باشد.
٢٤ ساله است و متولد شهر نیریز. در نگاه اول به نظر نمیرسد برای طلاق آمده باشد. چهرهای خندان دارد و خوشپوش است. اما وقتی پای صحبتهایش مینشینم، سختیهای زیادی کشیده.
حداقل ٣ ساعت زودتر از موعد رسیدگی آمده و وقتی پیشنهاد مرا میشنود، با روی باز میپذیرد. تعجب من وقتی بیشتر میشود که میگوید: «با وجود اینکه الان به دادگاه آمدهام ولی آنقدر دختر برونگرایی هستم که هم میخندم و هم گریه میکنم و کلاً آدم شادی هستم.»
*****
«مادرم را در ١٠ سالگی در اثر بیماری از دست دادم. ٣ برادر و ٢ خواهر دارم که از خودم بزرگتر هستند و ازدواج کردهاند. پدرم کارمند است. بعد از فوت مادرم، پدرم راضی به ازدواج نشد چون او را خیلی دوست داشت. در طول دوره مدرسه اگرچه کمرو و خجالتی بودم اما درسهایم خوب بود. به اصرار برادرم که دوست داشت تجربی بخوانم و پزشکی بگیرم،
این رشته را انتخاب کردم اگرچه علاقهای به آن نداشتم. در کنکور هم موفق نشدم پزشکی قبول بشوم و یکی از برادرهایم مدام به من سرکوفت میزد. از طرف دیگر زن برادرم هم خیلی رابطه خوبی با من نداشت وچون در یک خانه با هم زندگی می کردیم دوست داشت من زودتر ازدواج کنم.
پدرم میدانست با هم مشکل داریم ولی طرف کسی را نمیگرفت. او میخواست هم من راضی باشم و هم عروسش.
دیپلم را که گرفتم شوهر خالهام یکی از آشناهایش را برای خواستگاری به خانه ما فرستاد. اولین بار با مادرش به خانه ما آمدند. برای فرار از مشکلات خانه و پر کردن خلاء نبود مادرم، دوست داشتم ازدواج کنم. همه اطرافیان اصرار داشتند زودتر ازدواج کنم. میگفتند سن پدرت بالا است و بهتر است زودتر ازدواج کنی چون اگر پدرت فوت کند زندگی برایت سخت میشود و زیردست زن برادرت گرفتار میشوی.
گفتم قبل از عقد به مشاوره برویم و مدتی نامزد باشیم ولی قبول نکردند. میگفتند شهر کوچک است و فرهنگ مردم این کارها را قبول نمیکند. دائم از خوبی آن پسر برایم میگفتند. اما از همان اول به دلم ننشست. بقیه میگفتند ازدواج کن شاید درست شدید. با خواهرها و برادرهایم برای صحبت کردن راحت بودم ولی بجز یکی از برادرهایم ، بقیه نیریز نبودند. آنها هم میگفتند همه باید ازدواج کنند.
چون شوهر خالهام خانواده آنها را میشناخت همه گفتند خوب است. حتی تحقیق هم نکردند. شبی که داشتیم با هم صحبت میکردیم شوهر خالهام میگفت میخواهید به هم چه بگویید؟ فکر کردن ندارد زودتر تمامش کنید. زن برادرم هم شب خواستگاری دعوا راه انداخت گفت: جوابت چی هست؟ گفتم تا مشاوره نروم نمیتوانم جواب بدهم. خلاصه جنگ اعصاب راه انداخت و قهر کرد و رفت و دوباره با وساطت پدرم برگشت.
کلاً ٣ جلسه همدیگررا دیدیم و ٣ ماه بعد با یک جشن مختصر عقد کردیم.
در یک شرکت شاغل بود. هر کاری میکردم چهرهاش را دوست داشته باشم، نمیتوانستم. با هم بیرون میرفتیم و او دوست داشت صمیمی باشیم ولی من نمیتوانستم؛ چون از اول راضی نبودم. به او میگفتم خانوادهام اجازه ندادند تو را بشناسم. هر موقع به خانهاشان میرفتم، سریع بر میگشتم. فکر کنم بیشتر از اینکه خودمان همدیگر را پسند کنیم، خانوادهها همدیگر را پسند کردند.
هر کار میکردیم با هم صمیمی نمیشدیم. برای حل مشکل ٥ جلسه تنهایی مشاوره رفتم. مشاور گفت تلاش کن دوستش داشته باشی ولی اگر نمیتوانی بهتر است از هم جدا شوید. بعد از چند ماه از عقد راضیش کردم به مشاوره برویم. ٢ جلسه تنهایی رفت و ٣ جلسه هم با هم رفتیم. »
کمی خودش را جابهجا میکند و شالش را جلوعقب میبرد.
آهی میکشد و میگوید: «کاش قبل از عقد هم پیش مشاور رفته بودیم. مشاور به من گفت سعی کن تا میتوانی مهرش به دلت بنشیند. همه تلاشم را کردم چون عواقب طلاق برایم ناراحت کننده بود؛ ولی هیچجور نمیتوانستم کنار بیایم. او هم تلاش میکرد. دلم به حالش میسوخت ولی نمیخواستم با دلسوزی تصمیم بگیرم. البته او تقیّدی هم به مسائل مذهبی نداشت و همین هم یک مانع دیگر بود.
مشکل دیگر این که من برونگرا هستم و حتماً باید احساسم را بروز بدهم؛ اما نامزدم درونگرا بود. احساساتش را بیان نمیکرد.
مشاور به او گفته بود که ابراز علاقه کند. او هم پیامهای احساسی میفرستاد یا مناسبتها را به من تبریک میگفت و برایم کادو میخرید. به توصیه مشاور کتابهای راجع به ازدواج را مطالعه میکرد.
هیچجور نمیتوانستم کنار بیایم. گفتم بیا تمامش کنیم. به برادرم گفتم بیا نجاتم بده. دیگر نمیتوانم ادامه بدهم.
به نامزدم گفتم میخواهم طلاق بگیرم؛ تصمیم نهایی با خودمان است و بهتر است جدا بشویم. چندین ساعت با او صحبت کردم تا راضی شد. الان هم قرار است توافقی از هم جدا بشویم.
٣ ماه است که درخواست طلاق دادهام. او هم به طلاق راضی شد چون مشاور گفته بود اگر این زندگی ادامه پیدا کند یا به خیانت میکشد و یا هر روز دعوا دارید پس بهتر است طلاق بگیرید.
اگر واقعبینانه قضاوت کنم ٨٠ درصد خودم مقصرم چون نتوانستم «نه» بگویم. نتوانستم بین عقل و دلم توازن برقرار کنم. خانواده هم سنتی فکر میکردند و میگفتند ازدواج مانند هندوانه سربسته است و نامزدی برای شهرهای بزرگ است و رفتن به مشاوره را زشت میدانستند.
زندگی بعد از طلاق سخت است اما یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است. به زن برادرم هم گفتهام اگر نمیتوانی با من کنار بیایی شما باید از این خانه بروید. من دیگر خودم را بدبخت نمیکنم و به هیچ عنوان برای فرار از مشکلات خانه به ازدواج پناه نمیبرم.
برادرها و خواهرهایم معتقدند اگر طلاق بگیرم بعداً به مشکل بر میخورم و ممکن است نتوانم با فردی که میخواهم ازدواج کنم. ولی من تصمیم خودم را گرفتهام. چون از نظر من طلاق نه عار است نه افتخار. یک مسیر است مثل ازدواج. ازدواج باید انتخاب بین خوب و خوبتر باشد؛ چه خوب است که بشود با یک نفر زندگی کرد ولی اگر نشد بهتراست که از زندگیش بروی.
اگر مهارت نه گفتن داشتم و مادرم زنده بود این اتفاقات نمیافتاد. به نظرم فقط عجله بود و عجله و عجله.
از نظر من ازدواج مسیر است، هدف نیست، انتخاب است. افراد باید با فکر تصمیم بگیرند و قبل از ازدواج حتماً به مشاوره بروند. با چند وکیل هم صحبت کردهام گفتند بعد از طلاق باید در جامعه جوری ظاهر بشوی که نگاه اطرافیان به شما تغییر نکند.
تصمیم گرفتم بعد از طلاق درسم را ادامه بدهم و استقلال مالی داشته باشم و سعی کنم خلاءها را پر کنم. همه در زندگی من به اسم دلسوزی دخالت کردند. اگر دخالت نمیکردند، در انتخاب رشته، در ازدواج این اتفاقات نمیافتاد.
الان دارم خودم را برای یک زندگی جدید و درس خواندن آماده میکنم.
من همیشه نیمه پر لیوان را میبینم نه نیمه خالی را. با وجود اینکه الان آمدهام دادگاه ولی آنقدر دختر برونگرایی هستم که هم می خندم و هم گریه میکنم و کلاً آدم شادی هستم. »
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «ما جوانها در مورد ازدواج مطالعه نداریم. قبل از ازدواج باید مطالعه کرد و به مشاوره رفت نه اینکه حتماً مشکلی پیش بیاد و بعداً برویم مشاوره. بچهها باید برای ازدواج هم تربیت شوند، برای زندگی مشترک، برای نقشهای جدید. اگر این اتفاقات بیفتد خیلی از مشکلات حل میشود. در جامعه ما دخترها را برای خانهداری تربیت میکنند اما برای همسرداری نه.
توصیهام به جوانهایی که میخواهند تازه ازدواج کنند این است که چند ماه نامزد باشند، حتماً مشاوره بروند، و خانوادهها هم بچهها را به ازدواج مجبور نکنند. در تصمیمگیری کمکشان کنند ولی اجازه بدهند خودشان تصمیم نهایی را بگیرند.
ملاکهای ازدواج هم باید تغییر کند و شغل و خانه و ماشین نباشد. از نظر فکری و عاطفی دختر و پسر باید به هم نزدیک باشند. نبود همینها من را بدبخت کرد.»
نوبت رسیدگی به پرونده او است. وسایلش را جمع میکند و با خوشرویی از من جدا میشود.