تعداد بازدید: ۲۱۱
کد خبر: ۱۲۱۱۶
تاریخ انتشار: ۱۶ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۳:۱۸ - 2022 05 February
کافه داستان
استاد ابوالقاسم فقیری
آقای بهاری عادت داشت هرجا می‌رفت، بهار خانم را هم با خودش می‌برد.

روزی دوستی از سرِ شوخی به او گفت: 

- مرد حسابی! آدم زنش را مثل سایه همه جا به دنبال خودش نمی‌کشاند. 

آقای بهاری رو ترش کرد و گفت:
- منم و همین بهار خانم! دلم با او خوش است. طراوت و سرسبزی بهار را در او می‌بینم. دلم که تنگ می‌شود کافی است که تنها به بهار فکر کنم. هوس آبیِ دریا را که دارم به چشمانش نگاه می‌کنم. عظمت شب را در آبشار گیسوان او می‌بینم. تنهایی‌ام را با مهربانی پر می‌کند. آن وقت تو، بیگانه از تصورات شیرین من،‌ چشم نداری که این بهار خانم را با من ببینی؟  

از این گذشته، بهار خانم سایه من است، اگر سایه‌ام نباشد، در انبوه مردم گم می‌شوم.
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها