تعداد بازدید: ۳۷۳
کد خبر: ۱۰۵۰۲
تاریخ انتشار: ۲۰ تير ۱۴۰۰ - ۰۸:۰۶ - 2021 11 July
داستان کوتاه:
نویسنده : محمدرضا آل‌ابراهیم نویسنده و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ
کَل امیر واردِ کَپَر شد و رو کرد به طرفِ زن و بچه‌هایش و گفت: نمی‌دونم؟ در حیرتم که چرا انجیرهای‌مان کم می‌شه؟
 
خیرالنساء گفت: شاید برکت از انجیرهای ما دور شده؟
 
کَل امیر گفت:‌ چه می‌گویی زن؟! اتفاقاً امسال بارِ خوبی داره. 
 
خیرالنساء گفت: نکنه می‌دزدن؟
 
کَل امیر گفت: این چه حرفیه که می‌زنی؟ ما همه چارچیشی مواظبیم. بعد از همه‌ی این‌ها، تا به یاد داریم، دزدی در کار نبوده.
 
اصغر نگاهش را از مادر گرفت و رو به پدرش کرد و گفت: شاید تازگی‌ها پیدا شده.
 
کَل امیر گفت: این چه حرفی‌ست که می‌زنی بابا؟
 
خیرالنساء قوری چای را از روی خُلگ‌های آتش برداشت و سه استکان برای شوهر و دو فرزندش پُر کرد و گفت: حالا بیا بشین یک استکانِ چای بخور تا استقومتت سرِ جای خودش بیاد.
 
کَل امیر در جلو کَپَر بر سرِ کُرَپَه نشست و همین طور که استکانِ چای را از روی سینی برمی‌داشت، نگاهش به آن دور دورها دوخته بود و نمی‌دانست دارد به چه فکر می‌کند. حَبِّ قندی در دهان انداخت و استکان چای را بر لب بُرد. دهانش سوخت و ناگهان به خود آمد و گفت: ضیفه چرا این قدر داغش کرده‌ی؟
 
خیرالنساء گفت: خُب یک کمی صبر می‌کردی.
 
در آن گرمای ظهر، بادِ خنکی وزید. کَل امیر نَفَسِ راحتی کشید و رفت تا ببیند جای پایی می‌بیند یا نه؟ چند قدمی که از کَپَر دور شد رو برگرداند و گفت: بابا اصغر! با اکبر بیایین تا گشتی بزنیم.
 
آن دو بلند شدند و مَلْکی‌های خود را پوشیدند و همراهِ پدر به انجیرهای دور از کَپَر رفتند. بر زمین خیره شده بودند. ناگهان اکبر گفت: بابا! بابا! جای پا!
 
اصغر و پدرش به طرفِ اکبر رفتند. بله، درست دیده بود. جای یک مَلْکیِ مردانه و دو مَلْکی کوچک‌تر بر روی خاکِ نرمِ زمین نقش بسته بود. پی برداری کردند. دزدها از آن طرفِ مالکی‌شان آمده بودند و میوه‌های چند درخت انجیر را برده بودند. کَل امیر نمی‌دانست جای پای کیست؟ با خود اندیشید: یعنی چه کسی راهِ دزدی بلد شده است؟
 
به کَپَر آمدند. نمی‌دانست چکار کند. شب شد. تا صبح کشیک می‌داد ولی کسی نیامد. شبِ بعد هم خبری از دزدها نشد. انجیرها همچنان در حالِ رسیدن بود. شبِ سوم از بیدارخوابی و خستگی خوابش برد. صبح که بلند شد به سراغِ انجیرهای دور از کَپَر رفت. باز هم از محصولاتِ چند تایی درختِ انجیر، خبری نبود.  هم‌چنان در فکر بود که چگونه مُچِ دزدان را بگیرد. او نه تیر و تفنگی داشت و نه قدرتِ بازویی. فقط می‌خواست ببیند دزدش کیست؟ به همین خاطر پس از سه چهار روز فکر به این نتیجه رسید که برود و در یکی از همان انجیرهایی که موردِ دستبرد قرار می‌گیرد، مخفی شود و به انتظار بنشیند. همین کار را هم کرد. در بینِ شاخه‌های یک درخت نشسته بود که صدای پای سه نفر را شنید. جلو آمدند و یک چادر، دور تا دورِ زیرِ درختِ انجیر پهن می‌کردند و درخت را تکان می‌دادند. انجیرهای بر چادر ریخته را جمع کرده و در گونی می‌ریختند. جلوتر که آمدند، کَل امیر دید پدری هست و دو فرزندش. از حرف زدن‌هایشان فهمید که هاشمِ همسایه هست و دو پسرش. چیزی نگفت. آن‌ها به زیرِ انجیری آمدند که کَل امیر در روی شاخه‌ای از آن نشسته بود. هاشم و دو پسرش چادر را پهن کردند. تکانِ محکمی به انجیر دادند. امیر از روی شاخه به زمین افتاد. دو پسرِ هاشم ترسیدند و به هوا پریرند. هاشم جلو آمد و چند لگد و توسری به کَل امیر زد. کَل امیر با حالتی اعتراض گونه گفت: هاشم، انجیرهایم را که می‌بَری، پس چرا دیگه کُتکم می‌زنی؟
 
هاشم گفت: تا جونت بالا بیاد. زَهله‌ی بچه‌هایم را بردی. مگر ندیدی که چطور از ترس فرار کردن! 
 10/6/1398
 
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها