تلفن را که قطع کردم بیبی گفت:
- کی بود گلاب؟
- عمه بود بیبی، خواهرشوهرتون! عمه ملوک...
چشم و ابرویش رفت توی هم...
- ایششش، ملوک؟ ملوک چکار داشت ایوخته؟
- هیچی بیبی، گفت فردا که میشه پنجشنبه، جمعه داریم میایم نیریز، خونهاین بیایم یه سر به شمام بزنیم؟ گفتم آره...
- چیچی؟ گفتی ها؟ گفتی هسیم؟
- آره بیبی جون دیگه، مگه نیستیم؟
- تو غلط کردی هیطو بری خودُت حرف زدی؟ اَ کی تالا تو صابخونه شدی که میگی هسیم یا نیسیم؟
- ای بابا، مگه چی گفتم بیبی؟
- دیه ماخاسی چیچی بیگی؟ حالا اینا بُلَن شدن اَ شَر غریب اومدن، نیخوان یَی شامی یا ناهاری وِیسَن اینجا؟ کی ماخا وِیسه بری اینا چی دُرُس کنه؟ اصن کو چی که بِخِیم دُرُس کنیم؟ کو گوشت؟ کو برنج؟ گوشتِی جون تو رِ بپزم بذَرَم جلوشون؟ آخه تو عقل ندَری هیطو میگی بییِن؟ اَصن تو هیچی، خودشون عقل ندرَن که تو ای گیرونی آدم نبویه بری چی خوردن بره جِی؟
- بیبی جون چرا اینطوری میکنی شما؟ اولاً که این بنده خداها دو نفر بیشتر نیستن، بعدشم بخوان بیانم که مث همیشه یه وعده بیشتر نمیمونن، در ضمن خودتون نبودین یه ماه پیش رفتین خونشون ده دوازده روز اونجا بودین، بنده خداها خم به ابرو نیووُردن و براتون سنگ تموم گذاشتن؟ الان چرا اینطوری میکنین بیبی؟ به هر حال هر خوردنی یه پس دادنیام داره دیگه...
- خُبه، خُبه، تو دیه نیخوا بری من کاسِی داغتر آش شی، من نه حوصلِی مِمون درم نه ممون داری، پوشو هی حالا زنگ بزن بوگو خونه نیسیم...
- ای بابا، چی میگی بیبی؟ والا زشته...
- زشت تویی با او ریختُت که هر غلطی دلُت ماخا میکنی...
- ببخشید بیبی، جسارته ولی من زنگ نمیزنم، روم نمیشهوالا...
- دختر روم نیشه و مرض، میگم پوشو زنگ بزن بوگو خونه نیسیم...
- بیبی خب وقتی خونهایم چرا بگم نیستیم؟
- کی گفته خونهایم ها؟ کی گفته؟ اصن من ماخام صُب برم جِی...
- کجا بیبی؟
- تا جون تو درشه... پابوشو میگم...
خلاصه با اصرار بیبی بالاخره به عمه ملوک زنگ زدم و با کلی شرمندگی عذرشان را خواستم.
*****
از در که آمدم تو گفتم:
- ماشالااااا، چه خبره تو کوچه...
بیبی نگاهم کرد...
- چه خوره میه ننه؟
- آخر هفتهای بچههای مش موسی از روستا اومدن پیشش، نوههاش همه ریختن تو کوچه، نمیدونین چقد شلوغ پلوغه...
بیبی بلند شد صاف نشست...
- چیطو شده؟ کیا اومدن؟
- گفتم که بیبی جون، بچههای مش موسی با نوههاش...
- ینی همشون خونِی مش موسی هسن الان؟
- بله بیبی جون، گفتم که...
بیبی چند لحظهای ساکت شد و بعد نطقش باز شد...
- میگم گلاب...
- بله بیبی جون؟
- چیطوره امشو شام دَوَتوشون کنیم بیان اینجا؟
- چیکار کنیم بیبی؟
- دَوَتوشون کنیم بری شام بیان اینجا...
- بیبی جون میدونین اونا چن نفرن؟ اصلاً مگه شما نگفتین هیچی تو خونه نداریم؟ مگه نگفتین پنجشنبه دارین میرین بیرون؟
- حالا ننه اینجو تو همسَیهگری واجبتره، بیرون خو فرار نیکنه، ای هفته نشد هفتی دیه!!
گلابتون
نظر شما