تعداد بازدید: ۴۱۲
کد خبر: ۱۱۵۰۰
تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۴۰۰ - ۱۳:۰۱ - 2021 11 December
شهر هرت
زبونُم لال، زبونُم لال

برای خرید نان از خانه بیرون رفته بودم که شوکت خانم همسایه قدیمی خانه پدری‌ام را دیدم. لنگان لنگان و زنبیل به دست در پیاده رو در حال عبور بود!

مثل همیشه با خودش حرف می‌زد و دستش را در هوا پِر می‌داد!!!

سلامش کردم! چشمهایش را در چشمهایم ریز کرد و صورتش را آورد نزدیک صورتم و چهره‌اش را در هم کشید به گونه‌ای که انگار من را نمی‌شناسد و گفت: علیک سلام!

گفتم شوکت خانم! غریب آشنا هستم؛ پسر همسایه کوچه حوض و نارنجی!

اخم‌هایش را باز کرد و گفت: عزییییزُم... چه بزرگ شدی!!!

بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی احوال دختر و پسرش را پرسیدم!

آهی کشید و گفت: هر دوتاشون ازدواج کردن! دخترم خدا رو شکر خوشبخت شد! خونه‌داره اما دست به سیاه و سفید نمی‌زنه! تا ساعت یازده صبح می‌خوابه وقتی هم بیدار می‌شه پیچ تلویزیون رو باز می‌کنه تا ظهر که شوهرش از سر کار برمی‌گرده رو مبل دراز می‌کشه فیلم می‌بینه! ناهار رو شوهرش از بیرون تهیه می‌کنه! ظرفی بِرِی شستن نیست اگه هم باشه شوهرش زحمتش رو می‌کشه!

مادر شوهر و خواهر شوهرش رو سال به سال به خونش راه نمی‌ده که تو زندگیش دخالت کنن!

خدا رو شکر دخترم زندگی راحتی داره و خوشبخت شده!

اما امان از پسرم. طفلی بعد از ازدواج بدبخت شد! زنش اهل زندگی و خونه‌داری نیست! تا لنگ ظهر می‌خوابه! غذا درست نمی‌کنه و پسر بیچاره من با این خرج گرون باید دائم از بیرون غذا بگیره! ظرف شستن و جارو کشیدن هم که اصلاَ تو مرام عروسم نیست! سال به سال رنگ خونه پسرم رو نمی‌بینم! عروسم می‌گه حوصله دخالت مادر شوهر و خواهر شوهر رو ندارم!

خلاصه که پسرم با این زن گرفتنش بدبخت شد! ولی خدا رو شکر دخترم خوب شوهری گیرش اومد!
قربانتان غریب آشنا
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها