«بچه سوم خانواده بودم. خواهران و برادرانم ازدواج کرده و دنبال زندگی خود بودند و من باقی مانده بودم.
پدرم آشپز بود و درآمد بخور نمیری داشت. پدر و مادرم آدمهای با اصل و نسب و ساکتی بودند و سرشان به زندگیخودشان گرم بود. با همه فامیل رابطه خوبی داشتیم و رفت و آمد میکردیم.»
اینها را خانمی میگوید که در راهرو شورای حل اختلاف دیدهام. از همان جملات اول میشود فهمید که تحصیلکرده است. با خوشرویی و اندکی تأمل پیشنهادم برای گفتگو را میپذیرد و پای صحبتهایش مینشینم.
«از سال دیپلم خواستگار داشتم. در عالم نوجوانی دلم میخواست با مردی ازدواج کنم که کارمند باشد چرا که پول كارمندی را مثل جوی باريک آب میدانستم.
خواستگار زیاد میآمد اما قصد ازدواج نداشتم. فکر میکردم هرچه سطح تحصیلاتم بالاتر رود، مدرک دانشگاهی بگیرم، و سر کار بروم بخت و اقبال بهتری خواهم داشت. هر کدام از خواستگارها را به دلیلی رد میکردم.
لیسانس ادبیاتم را که گرفتم نتوانستم کار پیدا کنم. از طرفی چون عاشق درس خواندن بودم تغییر رشته دادم و پرستاری را انتخاب کردم. درسم تمام شده بود و طرحم را شروع کرده بودم که اتفاق جدیدی در زندگیام افتاد.»
رگ خواب
«خالهام مرا به یک نفر معرفی کرده بود. پسر دایی شوهرش. میگفت ازدواج ناموفقی داشته اما در سن کم ازدواج کرده. میگفت هر مردی رگ خوابی دارد. باید رگ خواب او را پیدا کنی تا بتوانی در زندگی خوشبخت بشوی و تأکید کرد چون آنها در شیراز زندگی میکنند زیاد با هم رفت و آمد ندارند. خودت سعی کن او را بشناسی. آنقدر از خوبیهای آنها گفت و گفت که مادرم اجازه داد یک روز بیایند همدیگر را ببینیم.
با پدر، مادر و خواهرانش به خانه ما آمدند. خوشرو بود و به نظر پسر پولداری میرسید. نمیدانم جذب پولش شدم یا قیافه یا سر و زبانش. انگاری همان لحظه جواب بله را به او دادم. خواهرم در همان جمع گفت با اجازه بزرگترها بهتر است دوسه ماهی با هم صحبت کنند و رفت و آمد داشته باشند. اگر تفاهم داشتند انشاءا... ازدواج کنند. من ٢٩ سالم بود و او ٥ سال بزرگتر بود.
سه ماه با هم حرف زدیم. مهرش به دلم نشسته بود و همدیگر را دوست داشتیم. گفت با شغلم مشکلی ندارد و حتی اگر بخواهم ادامه تحصیل هم بدهم ایرادی ندارد.»
خوشبختترین دختر فامیل
انتهای سالن را نگاه میکند. نفس عمیقی میکشد و میگوید: «در یکی از روزهای سرد زمستان در دفتر ازدواج نیریز به عقد هم درآمدیم. دوران عقد مشکل چندانی با هم نداشتیم. من دوره طرح را میگذراندم و او کارمند بود و رفت و آمد زیادی نداشتیم. بعضی وقتها مشکلاتی بینمان پیش میآمد که احساس میکردم هنوز همدیگر را خوب نشناختهایم و به مرور زمان همه چیز درست میشود. یک سالی بعد عروسی گرفتیم. آن شب در لباس عروس خودم را خوشبختترین زن فامیل میدیدیم.»
سرش را پایین میاندازد و به موزاییکهای کف راهرو خیره میشود و ادامه میدهد: «برای زندگی به شیراز رفتیم. قرار شد تا تمام شدن طرحم بروم و برگردم. ده روز مرخصیام تمام شد و خواستم برگردم که با مِن و مِن گفت دوست ندارم شاغل باشی. دلم میخواهم همیشه کنار خودم باشی و به زندگیمان برسی. من هم فکر کردم به خاطر دوست داشتن زیادی است. بعد از چند هفته طرحم را نیمهتمام رها کردم. میگفتم وضع مالی خوبی دارد و نیازی به کار کردن من نیست.
ماه دوم زندگی مشترک بهانهگیریهایش شروع شد. رفت و آمدش را با خانواده ما قطع کرد. فقط با برادرش رفت و آمد میکرد. خانوادهام اجازه نداشتند پایشان به خانهام برسد. خانواده خودش هم نمیآمدند و من در آن آپارتمان کوچک صبح تا شب تنها بودم. در یک شهر غریب خودم بودم و خدای خودم. بعدها متوجه شدم اهل پول خرج کردن هم نیست و دائم پولهایش را جمع میکند. حتی میخواستم به خاطر بیکاری به کلاسهای آموزشی بروم که با کمال تعجب گفت اینها هزینه بیمورد است.
خودش بهترین لباسها را میپوشید ولی زیاد مایل نبود برای من خرج کند. »
پوزخندی میزند و ادامه میدهد: «دائم از خودش سلفی میگرفت و داخل اینستاگرام میگذاشت. دلخوشیاش این بود که فالوور جمع کند. خوشحال میشد که عکسهایش را خانمها لایک کنند. به بعضی کامنتهای دختران که اعتراض میکردم میگفت: تو شهرستانی هستی و باید این چیزها برایت عادی باشد. چند بار دامادمان او را نصیحت کرد و همین باعث شد که برای همیشه با آنها قطع رابطه کند. فقط من اجازه داشتم تنهایی و بدون حضور همسرم به خانه پدرم بروم.»
بغض میکند و پس از مکثی کوتاه ادامه میدهد: «غصه موی سپید پدرم و ناراحتی مادرم را میخوردم که به خاطر من رنج میکشند ولی به آنها میگفتم زندگیامان خوب است و من راضی هستم. میگفتم او فقط از رفت و آمد خوشش نمیآید. »
اشک گوشه چشمش را پاک میکند و میگوید: «چند جلسه مشاوره رفتیم. بعد از هر جلسه چند روزی تغییر میکرد ولی دوباره برمی گشت به خانه اولش. با خواهر و مادرش صحبت کردم میگفتند تو صبر کن، به مرور زمان درست میشود. سه سال به هر سختی بود صبر کردم. دلم نمیخواست آشیانهام را خراب کنم. دوست داشتم زندگی کنیم، بچهدار شویم و کانون خانوادهام گرم شود ولی او در دنیای دیگری بود. روز به روز بدتر میشد. طاقتم تمام شد و یک روز تصمیم خودم را گرفتم و وسایلم را جمع کردم و به خانه پدرم برگشتم. در این مدت فقط یک بار خواهرش زنگ زد و گفت برگرد ولی دیگر نه کسی آمد و نه کسی رفت.»
مهریه نمیخواهم
«الان هم آمدهام دادگاه تا به صورت توافقی از هم جدا شویم. زندگی که مهری در آن نیست، مهریه هم نمیخواهد. هیچ چیز نمیخواهم. ایمان دارم که دوباره زندگیام را خواهم ساخت. دنیای او پول است و فضای مجازی. ما نمیتوانستیم با هم آینده مشترکی بسازیم. من از زندگیاش میروم و او را به خدا میسپارم.»
از جایش که بلند میشود میگویم چه توصیهای به دختران در شرف ازدواج دارید؟ میگوید: «قبل از ازدواج عجله نکنند و با تحقیق کامل جواب بدهند. فقط احساس به تنهایی کافی نیست و باید با منطق و عقل تصمیم بگیرند.»