مادربزرگم مثل بیشتر مادربزرگها، پیرزنی است مهربان و باخدا و دوست داشتنی که نگو و نپرس!
صبح جمعه تازه از پیادهروی یا به قول امروزیها هوازی به خانه رسیده بودم که صدای دامدام در کوچه بلند شد!
از نحوه در زدن فهمیدم که بیبی است! چون بیبی عادت به زنگ در کوچه را زدن نداشت و چون گوشش هم کمی سنگین است و صدای کیهکیهی صاحبخانه را نمیشنود، از مشت زدن به در کوچه لحظهای دست نمیکشد؛ جوری که وقتی در را باز میکنی اگر مواظب نباشی، مشت آخری را به دماغ تو میکوبد!!!
با یک جاخالی در را به روی بیبی باز کردم و با تعجب پرسیدم: «بیبی کجا بودی صبح جمعهای؟!»
از پشت عینک ته استکانی نگاه مظلومانهای به من انداخت و اشک توی چشمانش جمع شد و گفت: «سینا پسر دایی اکبر سرم داد زده!»
گفتم: «مادربزرگ جان! سینا نوجوونه، توی سن بلوغه، حالش دست خودش نیست، خب لابد شما هم سر به سرش گذاشتی اونم از کوره در رفته و یک بچگی کرده!»
بیبی نگاهش از مظلومیت به غضب تبدیل شد و در حالی که مرا به عقب هل میداد و ساکش را به زور پشت سرش میکشید داخل حیاط شد و گفت: «از این دلم میسوزه که نه تنها سر به سر کسی نذاشتم، بلکه جون یه خونواده رو به صورت دستهجمعی نجات دادم!!! »
کنار بیبی لب تخت چوبی کنار حوض حیاط نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم: «بیبی مهربون و دل نازک خودمی...»
بیبی که کمی هم لونج آورده بود گفت:
«مثل همیشه وقت اذون صبح از خواب بیدار شدم و وضو گرفتم و سر نماز ایستادم... نمازم که تموم شد داشتم با خدای خودم راز و نیاز میکردم که یهو یه صدای خشخش پشت سرم داخل سالن شنیدم! رو که برگردوندم چشمت روز بد نبینه، دیدم یه مار خالخالی بزرگ روی یکی از مبلها چنبره زده!!! اومدم جیغ بکشم دلم نیومد. آخه صبح جمعه بود و همه خواب بودن و داشتن استراحت میکردن!!!
یواش به به آتشنشانی زنگ زدم و موضوع رو به اونا گفتم! اون طفلیها هم از من خواستن که تا اومدن اونا خونسردی خودم رو حفظ کنم!
خلاصه آتشنشانا اومدن و مار رو گرفتن و با خودشون بردن! هنوز مأمورا از کوچه بیرون نرفته بودن که سینا از سر و صدا بیدار شد! موضوع رو که فهمید زد زیر گریه و به اتاق مامان و باباش رفت و همگی هراسون به سمت کوچه دویدن!!!
ولی آتشنشانا رفته بودن!!! من تصور میکردم که برای تشکر از اونا به خاطر نجات جون من به کوچه رفتن! ولی وقتی وارد خونه شدن بدون اینکه با من کلمهای حرف بزنن ناراحت و عصبانی به اتاقهاشون رفتن و سینا هم در حالی که گریه میکرد نگاهی به من انداخت و گفت: من بدون اون خوابم نمیبره و رفت داخل اتاقش و در رو محکم بست!!!
من هم قهر کردم اومدم خونه شما!»
قاهقاه زدم ریر خنده و «لکسی» سگ هاسکی خانگیمان را صدا زدم و گفتم:
«بیبی این لکسی یک سگ گرون قیمته! گفتم باهاش آشنا بشی فردا جای گرگ تحویل مأمورای آتشنشانی ندی!»
بیبی در حالی که بین انگشت شصت و اشارهاش را گاز میگرفت، کمی از آب دهانش را سمت چپ و راستش انداخت و به اطراف فوت کرد و به رغم اصرار من به سمت خانه خودش راهی شد!
قربانتان غریب آشنا