- شنیدی قدیما میگفتن طرف روی سبیل شاه نقاره میزنه؟
- آره.
- معنیش رو هم میدونی؟
- یعنی اگه پول زیاد داشته باشی، میتونی عشق دنیا رو بکنی و روی سبیل شاه نقاره بزنی. حالا که چی؟
- من فکر میکنم حالا شده حکایت مسئولین ما که روی اعصاب ملت نقاره میزنن.
- بابا ولمون کن. اصلاً چه ربطی داره؟ بازم رفتی تو فکرای ممنوعه؟
- آخه دروغ که نمیگم. با این مدیریت عزیزان مسئول، من همش فکر میکنم یکی داره رو مغز من نقاره میزنه.
- خب کدوم کارشون رو اعصاب توئه؟
- بگو کدوم کارشون نیست! از توزیع مرغ گرفته، تا روغن، تا گرونی، تا بورس، تا دارو، تا واکسن. این اواخر هم قطعی برق.
- خب آره. اعصاب قوی که میخواد. ولی باید دندهپهن شده باشی بعد این همه مدت.
- والله کار من که دیگه از دندهپهنی گذشته. من اصلاً برام دنده منده نمونده.
- ولی تو هم خیلی بیانصافیها. از حق نگذریم مدیریت قطعی برق خوب بود. قشنگ جدولبندی کردن، هر محله یه رنگی بود، به هر محله نوبت قطعی دادن، سرموقع برق میرفت، سر موقع میاومد. حتی اپلیکیشن طراحی کردن.
- آره خیلی دقیق بودن. چرا وقتی قراره یه چیزی بدن دقیق نیستن؟ چرا نوبتبندی نمیکنن؟ چرا برای توزیع مرغ اپلیکیشن ندارن. برای واکسن چرا باید بریم تو صف و تجمع کنیم؟
- آخه این حکمت داره. مشکل تو اینه که اهل مطالعه نیستی.
کتاب «نان و شراب» رو از قفسه برداشتم و ورق زدم.
- ایناهاش. گوش کن میخونم:
«دن پائولو میپرسد: شنیدهام در این کوه معدن هست؟
چوپان جواب میدهد: خدا کند که هیچ معدنی نباشد.
دن پائولو نمیفهمد که چرا. چوپان با خشمی عمیق که در صدای او احساس میشود به دن پائولو میگوید:
مادامی که کوه فقیر است از آنِ ماست اما همین که معلوم شد غنیست دولت آن را تصاحب خواهد کرد. دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز که به همهجا میرسد برای گرفتن است و دست کوتاه که برای دادن است فقط به کسانی میرسد که خیلی نزدیکند. برای همین نفرت من از وضع موجود ناشی از کینه سیاسی نیست مثل کینه یک رأی دهنده انتخاباتی. بلکه نفرتی انسانیست که این جامعه را غیرقابل قبول میداند و آن وقت است که از خود میپرسم چه باید بکنم؟»
کتاب را بستم و در قفسه گذاشتم. دیدم به یک نقطه خیره شده و در فکر است.
وقتی میرفتم دست روی شانههایش گذاشتم و گفتم:
- حالا از صدای نقاره لذت ببر جانم. اعصابت را هم خرد نکن.
امضاء: قُلمراد