/ ماجرای زنی که زندگیاش را به یک خیانت باخت
/ روی ابرها بودم و واقعاً از با او بودن لذت میبردم.
/ مادرم به من یاد داده بود که وقتی مرد حوصله ندارد نباید با او زیاد حرف بزنم.
/ با وجود این که هیچگاه دوست نداشتم به او مشکوک شوم، یک بار که حمام بود گوشیاش را چک کردم.
/ جابر سرش را پایین انداخت و گفت: من لیلا را دوست دارم.
/ او زن من است و اصلاً حاضر به طلاقش نیستم. مهناز هم میتواند با ما زندگی کند.
/ به او پیام دادم که به خاطر کدام کارم خیانت کردی؟
در صف نانوایی بود که حس کرد نگاه خانم مسنی بر او سنگینی میکند. وقتی چشم در چشم شدند، ناخودآگاه سر تکان داد و سلام کرد. زن هم احوالپرسی کرد و فهمید اشتباه نگرفته. پرسید: دختر علیآقا هستی؟
مهناز سری تکان داد و با تعجب جمله زن را تأیید کرد. بعد از چند دقیقه گفتگو، متوجه شد که او دختردایی پدرش است. دیدار آن روز تمام شد.
****
مهناز اصالتاً نیریزی و دانشجوی شیراز بود. به خاطر سختگیریها و تعصب پدرش که نظامی بود خوابگاه نرفت و پیش خاله پدرش دوره دانشجویی را میگذراند. پیرزنی تنها که تک فرزندش خارج از کشور بود.
چندماهی از دیدار مهناز و آن خانم مسن در صف نانوایی گذشت. روز جمعه خاله مهناز منتظر مهمان بود و مهناز مشغول شستن حیاط بود که زنگ در زده شد. در کمال ناباوری دختر دایی پدرش را پشت در دید. هم او که اول بار در صف نانوایی دیده بود. این بار احوالپرسی گرمی کردند و او را به داخل خانه همراهی کرد.
*****
میگوید:
«هنوز آخرین قدمش را از خانه بیرون نگذاشته بود که خاله با خوشحالی رو به من گفت: مهناز فهمیدی آمده خواستگاری؟ برای جابر پسرش.
نه خودش را درست میشناختم و نه جابر را. اما خاله یکریز از اصالت و خوبیهای آنها گفت.
شوقی نشان ندادم و با بیمیلی گفتم: حالا که میخواهم درس بخوانم.
خاله اخمی کرد و گفت: من به دختر برادرم نه نگفتم. اما گفتم که دختر صاحب دارد و قرار شد با پدرت صحبت کند.
یک ماه بعد پدر و مادرم آمدند شیراز. من مخالف بودم اما مادرم گفت بگذار بیایند و همدیگر را ببینید. اگر نخواستی تو را به خیر و او را به سلامت.
بالاخره آن شب فرارسید و آمدند. شروع به صحبت که کرد، حرف که میزد احساسم یکجور دیگر بود. حس میکردم با تمام وجودم حرفهایش را گوش میدهم. یک ساعتی هم داخل اتاق حرف زدیم. همهچیز به ظاهر خوب بود.
چیزی نگذشت که با موافقت من قول و قرارها گذاشته شد. دو هفته مثل برق و باد گذشت و من با مهریه ٥٠٠ سکه جواب بله را دادم.
جابر مغازهدار بود، کار و کاسبیش بد نبود. وقتی عقد کردیم از من خواستند به جای خانه خاله، به خانه آنها بروم. اما پدر مخالف بود و به همین خاطر میگفت زودتر عروسی بگیرید.
بعد از شش ماه عقد، جشن عروسی را گرفتیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. اخلاقش خوب بود. خانواده دلسوزی هم داشت. انصافاً هیچوقت هیچ بدی از خانواده شوهرم ندیدم. »
*****
کمی با گوشه شالش ور میرود و ادامه میدهد:
«سه سال از زندگی مشترکمان گذشت. دانشگاهم تمام شد. پسرم به دنیا آمده بود. روی ابرها بودم و واقعاً از با او بودن لذت میبردم. پسرم که دو ساله شد، جابر به اصرار یکی از دوستانش تصمیم گرفت برای کار به تهران برود. ابتدا خیلی مخالفت کردم. گفتم اینجا کنار خانواده تو هستیم و میتوانیم راحت به خانه پدرم برویم و ...
اما مرغ یکپا داشت. اصرارش به حدی شده بود که اگر کوتاه نمیآمدم به دعوا کشیده میشد. خانوادهاش هم مخالف بودند و خیلی او را نصیحت کردند.
اما جابر تصمیمش را گرفته بود. مغازه و هر چه را که داشتیم پول کرد و به تهران رفتیم. آنجا در شرکت دوستش مشغول به کار شد.
وقتی سر کار بود، در آن شهر بزرگ خیلی احساس دلتنگی میکردم. احساس میکردم جای من نیست. اما به خودم میگفتم من یک پسر دارم و باید قوی باشم و نباید خودم را ببازم. در کلاسهایی ثبت نام کردم. باشگاه میرفتم و از وقتم برای خودم و پسرم استفاده میکردم تا احساس دلتنگی نکنم. جابر هم از شادی ما خوشحال بود.
یکسالی که گذشت تغییراتی در رفتار جابر دیدم. بیشتر سر کار میماند و هروقت به خانه میآمد سرگرم گوشی میشد. وقتی هم به او گیر میدادم، کارهای شرکت را بهانه میکرد.
مادرم به من یاد داده بود که وقتی مرد حوصله ندارد نباید با او زیاد حرف بزنم. سعی میکردم وقتم را با پسرم بگذرانم و در فرصت مناسبتری با او حرف بزنم. اما وضعیت بهتر نمیشد.
با وجود این که هیچگاه دوست نداشتم به او مشکوک شوم، یک بار که حمام بود گوشیاش را چک کردم. در واتساپش به شمارهای مشکوک شدم. وقتی به آن شماره زنگ زدم صدای یک زن بود.
دنیا پیش چشمم سیاه شد. حالم به هم ریخت. سعی میکردم به خودم تلقین کنم که اشتباه میکنم. اما شک مثل خوره به جانم افتاده بود.
بالاخره یک روز که حالش خوب بود، موضوع را آرام به او گفتم. ابتدا انکار کرد اما وقتی شماره را به او نشان دادم گفت: همکارم در این شهر غریب است و شوهرش در بیمارستان بستری است. به خاطر رضای خدا گفتهام اگر کاری داشته باشد به من بگوید. اگر شک داری با او در ارتباط باش تا خودت بدانی زنی نیست که تو فکر میکنی. افسوس که منِ ساده و زودباور همه چیز را پذیرفتم و عذرخواهی کردم.
*****
به تدریج پای لیلا به خانه ما باز شد. کمکم فهمیدم که او اصلاً شوهری ندارد و چندسال است از هم جدا شدهاند. وقتی دروغهایش را به جابر گفتم، جابر گفت از این به بعد با او قطع رابطه میکنیم.
به ظاهر زندگیمان به آرامش رسید. هرچند هنوز دیرآمدنهای جابر و سردیش را متوجه میشدم. هر بار اعتراض میکردم داد و فریاد راه میانداخت و من به خاطر پسرم کوتاه میآمدم.»
دوباره مکث میکند و نفس بلندی میکشد:
«این وضعیت دوسالی ادامه داشت. تا اینکه در یکی از روزهای سرد زمستان جابر با بیرحمی تمام به من گفت که هیچ علاقهای به تو ندارم. هرچه بخواهی به تو میدهم، حتی پسرمان را! ولی از زندگیم برو. خنده تلخی کردم. امید داشتم شوخی باشد اما همهچیز واقعیت داشت. جابر سرش را پایین انداخت و گفت: من لیلا را دوست دارم.
*****
راهی نداشتم. دیگر جای من و پسرم آنجا نبود. بدون اینکه با کسی مشورت کنم تقاضای طلاق توافقی دادم و به پدرم زنگ زدم.
بیچاره پدرم کمرش شکست. مادرم به خانوادهاش زنگ زد. همه به تهران آمدند و نصیحتمان کردند. از من خواستند که با او سازش داشته باشم تا جابر به زندگی برگردد. اما من چگونه در این شهر بیدر و پیکر با یک بچه و بدون محبت شوهر زندگی کنم؟ پدر و مادرش نفرینش کردند و گفتند: حلالت نمیکنیم.
باید لیلا را طلاق بدهی. اما جابر با پررویی گفت: او زن من است و اصلاً حاضر به طلاقش نیستم. مهناز هم میتواند با ما زندگی کند.
آن شب تا صبح پسرم را در آغوش گرفتم و گریه کردم. هر چه به مغزم فشار آوردم نفهمیدم چه بیتوجهی به جابر کردم. نفهمیدم چه کوتاهی از من سرزده که جابر من را نمیخواهد. همان شب به او پیام دادم که به خاطر کدام کارم خیانت کردی؟ و او گفت که دوستت نداشتم و ندارم.
میدانم که طلاق برای من و پسرم خیری ندارد امام هرچه باشد بهتر از زیر پا له شدن از سوی کسی است که بهترین سالهای عمرم را فدایش کردم.»