به سختی چند کیسه خریدم را حمل میکردم و به خانه میرفتم.
دستهایم حسابی کش آمده بود و تندتند قدم بر میداشتم تا زودتر برسم.
در همین حال کسی از پشت سر صدایم زد! وقتی برگشتم رضا از دوستان دوران دبیرستان را دیدم! کلافه و بیحوصله ایستادم و کیسهها را روی پله یک فروشگاه گذاشتم! چون میدانستم رضا حالاحالاها حرف دارد و ول کن ماجرا نیست!
او از من سه سال بزرگتر بود ولی به دلیل چند سال رفوزگی با هم همکلاس شده بودیم!
رضا آدم خاصی بود. از نظر او همه چیز و همه کس ایراد داشتند جز خودش! بیشتر وقتها نمرههایش زیر ١٠ بود و علتش هم همهچیز بود از جمله: بیسوادی معلم، قناس بودن کلاس، کمرنگی کچ و پُر رنگی تخته سیاه بود. اما خودش تقصیری نداشت!
بگذریم؛ تا به من رسید قبل از سلام و احوالپرسی به کیسههای خرید من نگاهی انداخت و گفت: از این فروشگاه خرید کردهای؟! گفتم: بله!
گفت: دیگه از اینجا خرید نکن. کارش درست نیست!
من که به اخلاق رضا آشنایی داشتم سریع بحث را عوض کردم و احوالش را پرسیدم!
دوباره شروع کرد به نالیدن و گله کردن از زمین و زمان. به قول خودش دیگر احوالی برایش نمانده بود!
از جمله به پوستری که روی در فروشگاه پشت سرم چسبانده شده بود اشاره کرد و گفت: همه اش دروغ! همهاش ریا!
نگاهی به پوستر انداختم!
تعدادی زن و مرد و دختر و پسر در پوستر بودند و نوشتههایی با مضمون «در خانه میمانیم» و «کرونا را شکست میدهیم» در دستانشان بود!
گفتم: رضا! این که راست و دروغ ندارد! حرف حساب است!
گفت: نه! خوب دقت نمیکنی! ببین همه آدمهای داخل عکس در خیابان هستند! اگر راست میگفتند در خانه این عکسها را میانداختند! چطور در خیابان به مردم میگویند #در_خانه_بمانیم!
من که همیشه از این روحیه رضا متنفر بودم سریع بحث را عوض کردم و به روزنامه داخل دستش اشاره کردم و گفتم: روزنامهخوان شدی آقا رضا!
گفت: آره وقتی در کلهپزی هستم و مشتری ندارم سرم را با روزنامه گرم میکنم.
گفتم: آفرین به تو مرد. حالا چه مطالبی میخوانی؟
گفت: البته همینها هم دائم دروغ مینویسند.
من که دستی در کار روزنامهنگاری و نویسندگی دارم با ناراحتی گفتم: همه که دروغ میگویند. دیگر کسی مانده که راست بگوید؟
گفت: نگاه کن. یک حرف راست در این روزنامهها پیدا نمیکنی.
گفتم: نمیشود که گفت همهاش دروغ است. اگر اینطور بود کسی روزنامه نمیخرید. بالاخره این روزنامهنگارها درس خواندهاند. تحصیلات بعضی در حد دکترا و فوقلیسانس است. چطور شما هم مفهوم مطالب را میفهمی و هم راست و دروغهایشان را متوجه میشوی و هم ریاکاریهایشان را؟!
اصلاً جسارت نباشد من یادم هست شما حتی انشاء را هم در مدرسه تجدید میشدی! چطور الان در موضوعات کلان بینالمللی و کشوری که در روزنامه چاپ میکنند یک شبه متخصص شدهای و نظر میدهی؟!
نگاهی اعتراضی به من انداخت و گفت: تشخیص دروغ که تخصص نمیخواهد! اصلاً لازم نیست مطلب را بخوانی. فقط لازم است به عکس یا اسم نویسنده نگاه کنی. اگر از او خوشت نیامد همه حرفهایش فریب است! به ندای ذهن و درونت ایمان داشته باش!!!
از نویسندهای که خوشت نمیآید مطلبش را هم نخوان.
من که داشتم آرام آرام از دیوانگیهای رضا میترسیدم گفتم: من عجله دارم. باید خریدها را به خانه برسانم. کاری نداری؟!
گفت: نه! منم باید بروم کلهها را برای فردا صبح پلز کنم!
تشریف بیارید کلهپزی ما!
گفتم: چشم و فرار کردم!
چند قدم دور نشده بودم که صدایم زد و گفت: به نظر میآید تو هم مال مردم خور و دزد هستی! توی این گرانی، پول این همه خرید را از کجا آوردهای؟!
من خودم را در یکی از کوچههای فرعی انداختم و پا به فرار گذاشتم!
غریب آشنا