خدایا جانم را گرفتَه کون که شاهد این بدبختی نباشم.
فکرش را هم نَمیکردم روزی در این وَلایت این قدر گرفتار چَشم و هم چَشمی شوم.
داستان از این قرار است که آن روز «نظیر نجیب» بی خانَه آمد، رو کرد بی من و بی جای سلام گفتَه کرد: گوربَه.
چَشمانم دو تا شد. با عصبیت یَک پسی گردنی موحکم بی او بَزدم و گفتَه کردم: ای پیدر سگ! بی من گفتَه مَیکونی گوربَه؟!
اشک در چَشمانش حلقه بَزد و همچَنان که پسی کلهاش را بَگرفته بود، بَگفت: نه، مَیگویم گوربَه، گوربَه مَیخواهم.
بیشتر تعجب بَکردم: گوربَه مَیخواهی؟ گوربَه مَیخواهی چَکارکونی؟
- مَیخواهم نگهداری کونم. مازیار هم مکتبیام هم پیدرش برایش بَخریده.
- بَخریده؟ پول زحمتکَشیده کندَهکاری بدهم گوربَه بی خانَه بیاورم تا برایم ناز و عشوَه کوند؟ همان تو و زولَیخا برایم بس هستید.
اما انگار گوشش بدهکار نبود. پایش را در یَک اورسی کرده بود که گوربَه مَیخواهد. از طرفی شنیدَه کردم نرخ گوربَههای دستآموز بیسیار زیاد است و حتی اگر دوچرخهام را بَفروشم، نَمیتوانم خریدَه کونم.
در همین فکر بودم که یَکهو چَشمانم برقی بَزد؛ یَک گوربَه سیاه مدتی است در خانَهمان در رفت و آمد است و من را عاصی بَکرده. وقتی هم دونبالش مَیکونم، از روی دیوار یَک مَیوی بولندی مَیکوند و با آن چَشمان بیحیایش انگار گفتَه مَیکوند: کور خواندی.
پیش خودم گفتَه کردم: فرصت خوبی است.
یَک تله قوندوزی تهیه بَکردم و در راه گوربَه پیدر سوخته گوذاشتم. بی یَک ساعت نکشید که صدای ضجَههای گوربَه از حیاط خانه بی هوا بولند شد. گوربَه در حال خوردن تهمانده غذا در قفس دستساز من گیر افتاده بود و یَک تله موش هم دم سیاهش را بَگرفته بود. (مَیخواستم با تله موش شخصیتش را خرد کونم.)
قفس را موقابل صورتم بالا آوردم و با پوزخندی چَهره وحشتزده گوربَه را نَظاره کردم.
پیش خود فکر بَکردم با یَک تیر دو نشان بَزدهام؛ هم دق دلیام را سر گوربَه سیاه خالی بَکردهام و هم برای نظیرنجیب گوربَه گرفتهام.
در این فکر بودم مَیتواند رامش کوند یا نه، که یَکهو گوربَه پیدرسوخته با یَک حرکت سریع دستش را از قفس بیرون آورد و چند خط موازی روی صورتم بی یادگار گوذاشت.
نجیب