تعداد بازدید: ۵۴۲۱
کد خبر: ۷۸۰۶
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۵ - 2020 15 March
بر اساس یک سرگذشت واقعی
سمیه نظری گروه گزارش

٣١ ساله است و متولد نی‌ریز. آرام به نظر می‌رسد. پای صحبت‌هایش می‌نشینم. کوهی از درد و تلاطم زندگی متأهلی‌‌اش را به تصویر می‌کشد. 
*****
«زندگی آرام و بی‌دردسری داشتیم. پدرم کشاورز بود. وضعیت مالی خوبی نداشتیم؛ اما بد هم نبود. صمیمیت و درک بین اعضای خانواده زیاد بود و کسی از وضعیت مالی شکایتی نداشت. هر چه بود با هم می‌خوردیم و خدا را شاکر بودیم. 


دیپلم را که گرفتم همان سال اول دانشگاه قبول شدم. بعد از دانشگاه و سربازی، خانواده‌ام اصرار به ازدواج کردند و من هم بی‌‌تمایل نبودم.


البته افکار و عقاید خاصی داشتم و می‌خواستم طرف مقابلم مانند خودم پایبند به دین باشد و افکارم را با دل و جان بپذیرد. به خاطر همین سخت‌گیر بودم. 


دختر دایی پدرم را در یک مراسم خانوادگی دیدم و به دلم نشست. وقتی موضوع را مطرح کردم، خانواده‌ استقبال کردند.


به خواستگاریش رفتم و شرایطم را که گفتم، قبول کرد. حتی حاضر شد به خاطر کار من در شهر یزد زندگی کنیم. بعد از ١ماه عقد کردیم و چون من آنجا تنها بودم، زود بساط عروسی را راه ‌انداختیم و رفتیم سر خانه وزندگی‌. 


اوایل زندگیمان خیلی خوب بود و من از هیچ کاری برای خوشحال کردن او دریغ نمی‌کردم. او همانی بود که همیشه آرزویش را داشتم. اما این شرایط دوام نداشت. چند ماهی که گذشت اخلاقش تغییر کرد.


چشم دیدن خانواده‌ام را نداشت. دوست نداشت آنها با ما رفت و آمد کنند. زیاد دروغ می‌گفت. اعتراض‌های من اثری نداشت. رفتارش عجیب و غریب شده بود. حتی پوششش کم‌کم تغییر کرد. 


به شیراز که می‌رفت می‌گفت خانه خواهر و یا برادرم هستم. اما زنگ که می‌زدم، مشخص می‌شد اصلاً آنجا نرفته. بعضی روزها می‌شد که هیچ خبری از او نداشتم. کارم به جایی رسیده بود که انگار در جهنم بودم. 


من دوست داشتم زندگی سالمی داشته باشم. می‌خواستم با ازدواجم همه چیز داشته باشم. زن نگرفته بودم که خواهر، مادرم و پدرم را ببوسم و بگذارم کنار؛ بگویم زن گرفته‌ام دیگر به شما نیازی ندارم. 


در طول این دو سال زندگی برایم معما بود. وقتی آنها با او هیچ مشکلی ندارند، چرا او سر ناسازگاری می‌گذارد. ابتدا خیلی نصیحتش کردم. با هم حرف زدیم. مشاوره رفتیم. اما هیچ تفاهم و صمیمیتی بین ما وجود نداشت و به وجود هم نیامد.»


جابه‌جا می‌شود و اندکی سکوت می‌کند.


«حالا هم دیگر تاب تحمل این زندگی را ندارم و می‌خواهم هر چه زودتر از این جهنمی که با اعتماد بی‌جایم در آن گرفتار شدم، خلاص شوم. من عاشق همسرم بودم و روزی که او را برای اولین‌بار دیدم، تصور می‌کردم در کنار هم خوشبخت می‌شویم، اما خودش نخواست. آرزو داشتم سالم زندگی کنم. مهریه‌اش ١٢٠ سکه است. زندان هم که باشد می‌روم، اما این زندگی جهنمی را یک لحظه نمی‌توانم تحمل کنم. هرچند می‌دانم طلاق خیلی بد است برای هر دو جنس،‌ مرد یا زن ندارد.»


نوبت رسیدگی به پرونده او است. همانطور که وسایلش را جمع می‌کند، با خوشرویی می‌گوید: «توصیه می‌کنم به همه جوانان قبل از ازدواج چشمانشان را باز کنند و گول ظاهر افراد را نخورند. وقتی هم که ازدواج کردند زندگی خود را رها نکنند و خود را چشم بسته به کسی تقدیم نکنند. »


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها