آخ، آخ هنوز جایش درد مَیکوند. روز اولی که بَ این وُلسوالی روان شدم، یَک تو ذهنی خوردَه کردم که نیا و نبین.
همان روزهای اول بود که هینگام عصر با دوچرخَه بَ کندَهکاری روان مَیشدم. در بَین راه نَظاره کردم یَک کاروانَ عاروسی در خیابان حرکت مَیکوند. تا بَ حال کاروانَ عاروسی بَ این درازی نَظاره نکرده بودم.
بوق بوق موتِرها (ماشینها) هم از بس زیاد بود، شَکل آهنگین بَ خود بَگرفته بود. من نیز ذَوق بَکردم و با دوچرخَه خودم را بَ جَلوی کاروان رَساندم که در ترافیک گیر بَکرده بود. از دوچرخَه پَیادَه شدم و جَلو موتِر عاروس رفتم. پیش خود گفتَه کردم یَک حال اساسی بَ مردم این وُلسوالی و عاروس و داماد بَدهم و در شادیشان شریک شوم. دستار سرم را باز بَکردم و با همان لیباس بولند قوندوزی، کَنار ماشین عاروس که گلکاری شده بود و عکس داماد را جَلوی آن زده بودند، شروع کردم بَ قِر دادن. حالا قِر نده و کی قِر بده.
یَکهو یَک نفر پایین آمد و گفتَه کرد: هووووووی!
من هم در حال قِر دادن جیوابش دادم: هاااااااااای... بیا.
او هم بَیامد؛ و از پشت سر چَنان لگدی بَ ما تحتم بَزد که از روی زمین بولند شدم و چند میتر آن طرفتر روی تیزی نوک کولنگم فرود آمدم.
همین طَور گیج و ملنگ افتاده بودم که کاروان بَ راه افتاد. با تعجب نَظاره کردم مردم داخل موتِرها لَباس میشکی بَ تن دارند و گَریان و نالانند.
خاک بر سرم. آن کاروان، کاروانَ عاروسی نبود؛ کاروانَ عزا بود. اما تقصیر من چَه است که تا کنون نَظاره نکرده بودم برای خاک کردن یَک آدم، در خیابانَ شلوغ کاروان موتِرها را بَ راه مَیاندازند و بوق مَیزنند؟
آخخخخ، هنوز جایش درد مَیکوند.