دهقانی روس از کم بودن زمین زراعیش ناراضی و مدعی بود که اگر فقط کمی بیشتر از این زمین داشت میتوانست زندگی بهتری داشته باشد و حتی شیطان نیز یارای مقابله با او را نخواهد داشت.
شرایطی مهیا شد تا او زمین بیشتری در محل زندگی خود داشته باشد، اما از فردی شنید سرزمینی دیگر وجود دارد که زمینهایی حاصلخیزتر دارد و آنجا زمین بیشتری در اختیار افراد قرار میدهند. او تمام دارایی خود را که در محل زندگیاش داشت فروخت و به سرزمین جدید مهاجرت کرد.
چند سالی در سرزمین جدید مشغول بود که متوجه شد فردی که از خرید زمینهای زیاد ورشکست شده قصد حراج کردن دارد. در کشاکش خرید زمین، از بازرگانی شنید که با همین پول میتواند زمینی ده برابر بیشتر در سرزمینی بخرد که چهارده هفته از آنها فاصله داشت. با همراهی کارگر خود قصد سفر کرد تا از حقیقت ماجرا مطمئن شود. پس از ورود به سرزمین جدید مردمی ساده و بدون تمدنی را دید که در کنار رودخانه زندگی شاد و سادهای دارند. با خود فکر کرد که میتواند از آنها زمین زیادی بخرد.
ریش سفید قبیله به او گفت: «از طلوع تا غروب خورشید زمان داری تا تمام طول زمینی را که میخواهی راه بروی و ضلعهای آن را مشخص کنی. اگر تا قبل از غروب خورشید برگردی زمین را به تو میدهیم غیر از این زمین را از دست میدهی.» دهقان ابتدا برای ضلع اول مسافتی معقول را طی کرد. سپس درختانی را دید و اندیشید که باید آنها را در زمین خود داشته باشد. راه خود را کج کرد تا آنها را هم به محدوده زمینهای خود اضافه کند. سپس رودخانهای را دید و طمع داشتن آن رودخانه را نیز کرد غافل از اینکه بهشدت از نقطه آغاز دور شده بود. زمان کمی برای بازگشت باقی مانده بود و دهقان نه آب و غذا داشت نه کفشی برای پوشیدن و با پای برهنه مسیر را با خستگی تمام برمیگشت. در مسیر بازگشت مدام به این فکر میکرد که کاش طمع نکرده بود و زمین کمتری را انتخاب کرده بود و خود را تا این حد به سختی نمیانداخت. در نزدیکی نقطه آغاز زمانی که روز به پایان نزدیک میشد دهقان از حال رفت و از دهانش خون خارج شد. کارگرش که به همراه اهالی قبیله در نقطه آغاز منتظر برگشت او بودند تشخیص داد که او مرده است. پس زمینی به اندازه سر تا پای دهقان کند و او را در قبر گذاشت.
دهقان در ابتدا توانایی گذراندن امورات خود و خانوادهاش را داشت و فقط مقداری زمین برای رفاه بیشتر طلب میکرد. اما غافل از اینکه در حرص و طمع غرق میشد و چندین سال را به مهاجرتهای پیاپی و اضافه کردن به زمینهایش گذراند و مدام امروز های خود را در طمع رسیدن به فرداهایی بهتر که بالاخره با زمینهای زیاد به رفاه خواهد رسید فدا کرد ولی در آخر زمینی بیشتر ازاندازه یک قبر نصیبش نشد. مردم آن قبیله با وجود نداشتن تمدن در حال سپری کردن زندگی شاد و بدون طمع بودند، زیرا آنها افراد بسیاری را دیده بودند که در طمع زمینهای زیاد پول و جان خود را از دست داده بودند.
انسان باید مادامی که از زندگی خود لذت میبرد برای پیشرفت تلاش کند و لحظات زندگی خود را فدای طمع نکند.
برگرفته از:
کتاب تمشک، اثر لئوتولستوی، ترجمه علیرضا جباری، نشر افکار، ص 191