وقتی مردی را دوستی بود که مصادقت و موافقت عظیم میان ایشان بودی. از اتفّاق آن دوست به مهمانی دوست خود آمد.
میزبان در ضیافت او انواع تکلّف به جای آورد و نعمتها بر خوان نهاد و هر روز از نو دعوتی تازه میکرد.
مهمان بعد از سه روز عزم رفتن کرد گفت: «دریغا که مهمانی ندانستی کرد! اگر وقتی به مهمانی من آیی، تو را مهمانداری بیاموزم.»
میزبان خجل شد و میاندیشید که در ضیافت او چه تقصیر کرده و کدام دقیقه از دقایق مهمانداری فروگذاشته؟
مدتی در این اندیشه میبود تا یک بار او را بدان شهر دوست، سفری اتفاق افتاد و به خانه او نزول کرد. دوست مقدم او را عزیز داشت و بیدرنگ ماحضری نان و سرکه پیش آورد.
از او سؤال کرد: «مهمانداری دوستان چنین بود؟»
گفت: «بلی! چون من نزد تو آمدم میخواستم یک ماه تو را ببینم و در خدمت تو باشم و، چون طریق تکلّف داشتی دانستم که از وجود من تنگ آمدهای، پس پای افزار سفر راست کردم و از خدمت تو دور شدم. و، چون تو آمدی من هیچ زیادت نمیکنم و اگر یک سال مهمان من باشی از تو هیچ گرانی نخواهد بود.»
مرد عاقل بود، انصاف بداد و یقین بدانست که تکلّف کردن با مهمان از عادت کرام نیست و روی ترش کردن به مهمانها جز سیرت انسانهای پست نباشد.