جایجای دیوار باشگاه و بالای آینه ها، پر است از عکسهای بدنسازان بزرگ جهان و ایران با فیگورهای آنچنانی؛ و روی زمین ورزشکاران کوچک و بزرگ در حال کار با دستگاهها و وزنههای جورواجور.
فضای باشگاه را صدای بلند و کر کننده آهنگ پر کرده.
در گوشهای از باشگاه و جایی پنهان از نظر، شعری نغز و پرمغز از اقبال لاهوری به خطی خوش و با خودکار روی دیوار جا خوش کرده:
«مبر گمان که به پایان رسید کار مغان/ هزار باده ناخورده در رگ تاک است»
شعر را مربی باشگاه حسین اصلاح نوشته. هم او که گاهی چوب عودی روشن میکند و در گوشهای از سالن میگذارد. آن شعر پر مفهوم و این بوی عود، با دیگر فضاهایِ بیشتر غربی باشگاه همخوان نیست؛ همانطور که حسین نیز خود جمع اضداد است.
کمتر حرف میزند، اما اگر همصحبتی بابِ دل بیابد، سینهای پرحرف دارد. ورزشکاری که فقط ورزش نمیکند و اهل مطالعه فراوان نیز هست. علاقه خاصی به شهدا دارد و در صحبت اغلب از آنها مثال میآورد. متولد فروردین ۱۳۵۸ است و ۳۰ سال سابقه ورزشی با فراز و فرود فراوان دارد.
روحیه اهل مطالعه او بیشتر با خانواده مادریاش همخوان است که اهل مطالعه و تحصیلند. نامآشناترین چهره از خانواده مادری او برای اهل ورزش، داییاش مرتضی ربیعی است.
با حسین اصلاح گفتگویی کردهایم که میخوانید.
*****
کیهان ورزشی و مرحوم فرهمند
یادم هست مرحوم فرهمند کیهان را توزیع میکرد و مرحوم رفعتی نمایندگی روزنامه اطلاعات را داشت. آن زمان دو تا روزنامه ورزشی بیشتر نبود: کیهان ورزشی و دنیای ورزش. کیهان ورزشی قیمتش ۵ تا تک تومانی بود. آقای فرهمند من را میفرستاد اداره پست تا کیهان ورزشی را بگیرم و برایش بیاورم. گونی مجلات را از پست میگرفتم و با دوچرخه میآوردم. او هم یک نسخه رایگان به من میداد.
با فوتبال شروع کردم
معلم ورزش دوران ابتدایی ما آقای قرهچاهی بود و با اینکه از همه کوچکتر بودم ایشان من را به خاطر بازی خوب جزء تیم منتخب مدرسه انتخاب کرد و من به مسابقات قهرمانی آموزشگاههای استان رفتم.
بعد از آن برای مدتی در رشته بسکتبال زیر نظر آقای قرائی فعالیت کردم.
ورزشهای گروهی را زیاد دوست نداشتم، چون معتقدم اگر یک نفر اشتباه کند کل تیم میبازد. به خاطر همین به سمت ورزشهای انفرادی کشیده شدم.
یک شهر با یک سالن ورزشی
آن موقع در نیریز اصلاً باشگاه خصوصی نداشتیم. غیر از استادیوم، سالن والفجر بود که در آن سه رشته کشتی، وزنهبرداری و زیباییاندام کار میشد. ثبتنام هم در کار نبود. سرایدار عصرها در را باز میکرد و هرکس دوست داشت برای ورزش میرفت داخل. امکاناتی نداشت و وسایل بسیار ابتدایی بود. وزنهبرداران باید در سکوت وزنه میزدند و تمرکز میخواستند. قبل از شروع ورزش سالن را آبپاشی میکردیم. ورزشکارانی، چون آقایان حسن رضائیان، زندهیاد محمد وفایی، حاج محمد سروی، اکبر همتی، علیرضا شیری و علیآقا رقابی در این سالن بدنسازی کار میکردند.
تختی مردی میان قلبها
روزی به طور اتفاقی از جلو سالن والفجر رد میشدم و به داخل سالن رفتم. کشتیگیران را دیدم و عکسی از تختی که زیر آن نوشته شده بود: «تختی مردی میان قلبها». این جمله و عکس توجهم را جلب کرد. پیش مربی کشتی که آن زمان آقای جواد مبین بود رفتم و کشتیگیر شدم.
جو کشتی را بیشتر دوست داشتم. مثل بازیهای گروهی نبود. هر کسی کار خودش را میکرد. اگر تلاش میکردی و میبردی تلاش خودت بود و همچنین اگر کسی میباخت باعث نمیشد عدهای شکست بخورند. هنوز هم هضم بازیهای گروهی برای من سخت است.
روی تشک پنبهای کشتی میگرفتیم، ولی خار و خاشاک آن بیشتر بود. همیشه صورت و بدنمان زخم بود. بعدها تشک برزنتی پهن کردند که آن هم بدتر بود.
جایزه اولین مسابقه یک کفش چرمی کشتی بود. مسابقه چندجانبه بود و من مقابل حریفم در همان لحظات اول ضربه فنی شدم. گریهام گرفته بود نه به خاطر اینکه کفش را نبرده بودم، چون احساس میکردم کار خیلی بدی انجام دادهام. بیرون سالن بودم که متوجه شدم از بلندگو من را صدا میزنند. وقتی رفتم به من یک کفش هدیه دادند. آقای مبین واقعاً انسان شریفی است. او پیشبینی کرده بود که احتمال دارد من ببازم و خودش یک کفش دیگری خریده بود. از آن مسابقه به بعد دیگر حتی یک بار هم نباختم.
آقای مبین من را خیلی دوست داشت و علاقهمند بود در این رشته ادامه بدهم و برای اینکه قویتر شوم من را به بدنسازی فرستاد.
در بدنسازی خودم بودم و حریف آهنینم
وقتی سمت این ورزش آمدم خیلی خوشم آمد و دیگر به سمت کشتی نرفتم. هر چه آقای مبین گفت فرستادمت تا برای کشتی قویتر شوی، ولی در بدنسازی ماندم.
بدنسازی با کشتی تفاوتهایی داشت. در کشتی اگر حریفت حاضر نبود نمیتوانستی تمرین کنی، اما در پرورش اندام فقط خودت هستی و وزنههای آهنی که همیشه آماده مبارزه است. سالنی که الان در آن بدنسازی کار میکنم روبروی سالن کشتی است و هر بار خسته میشوم و یا حال خوبی ندارم به سالن کشتی میروم. کلاً کشتی قصهاش با بقیه ورزشها فرق دارد.
بعد از انقلاب مسابقات بدنسازی ممنوع بود و به صورت زیرزمینی برگزار میشد. آن زمان بدنسازی فدراسیون مستقل نداشت و زیرمجموعه وزنهبرداری بود و مسابقاتش به سختی برگزار میشد. برای مسابقات با پارافین و وازلین بدنمان را چرب میکردیم تا براقتر به نظر برسد. خبری از رنگ بدنهای امروزی نبود. حتی لباس فیگور هم نداشتیم. ویدئو اجاره و فیلمهای مسابقات خارجی را تماشا و تمرین فیگور میکردیم.
آن زمان مربیان ما زندهیادان وفایینژاد و ذوالقدر بودند. یادم هست اولین باشگاه خصوصی که راه افتاد شهریهاش ۵۰۰ تومان بود و کسی توان پرداخت نداشت.
دانشگاه
سال ۱۳۷۷ در رشته برق صنعتی دانشگاه مازندران قبول شدم. مازندران مهد کشتی و بدنسازی بود. انگار وارد بهشت شده بودم. در آنجا برای اولین بار باشگاههای با تجهیزات خوب، مجهز به دوش و دستگاههای به روز را دیدم.
در مازندران چیزهای زیادی یاد گرفتم و پیشرفت خوبی داشتم و بزرگان کشتی ایران و مازندران را ملاقات کردم.
از دانشگاه که برگشتم دوباره شروع به تمرین کردم. در شهرستان که اول شدم وقتی میخواستم به استان بروم هیئت به من نامه نداد. به محل برگزاری مسابقات در شیراز رفتم. جالب اینجا بود به محض اینکه چند نفر متوجه شدند من میخواهم مسابقه بدهم به من پیشنهاد پول و سکه دادند تا با نام آنها شرکت کنم. یادم میآید برای باشگاه هخامنش شیراز مسابقه دادم و بهترین بدن فارس شدم. بعد در مسابقات سیرجان اول شدم و دوباره برگشتم فارس و در مسابقات قهرمانی استان اول شدم و همان سال در مسابقات انتخابی تیم ملی اعزام به کرهجنوبی شرکت کردم که چهارم کشور شدم.
همه خوبهای ایران در انتخابی تیم ملی شرکت داشتند و نفرات اول تا سوم مدالهای آسیایی و جهانی گرفتند.
آنجا با بیتاله عباسپور که اهل کرج بود آشنا شدم. در کرمان بیتاله با وزن ۸۵ قهرمان شد. او همسن من بود و تجربیات و اطلاعات زیادی در بدنسازی به من آموخت. ۴ سال با او تمرین میکردم و بهترین سالهای دوره ورزشی من آنجا گذشت. بیتاله علاوه بر قهرمان، انسان شرافتمندی بود. در اردوی مسابقات جهانی ضمن اینکه آماده مسابقه میشد روزه میگرفت. متأسفانه او را خیلی زود از دست دادیم.
آن سال در مسابقات تهران پس از بازبینی کمیته فنی بالاتر از چوپان اول شدم. البته چوپان تازه از جوانان به بزرگسالان آمده بود.
سال ۱۳۸۷ در فاصله سه روز مانده به انتخابی تیم ملی به نیریز آمدم. بدنم در بهترین وضعیت بود. اما تصادف کردم. اول فکر کردم چیزی نشده، اما بعد به حدی کمرم آسیب دید که دیگر در هیچ مسابقهای شرکت نکردم.
تا زمانی که عباسپور زنده بود پیش او بودم و بعد از فوتش برگشتم و ۳ سال در باشگاه پارسه بودم و الان نیز در باشگاه اوتانا کار میکنم.
وضعیت بد نیریز درفیگور استان
در گذشته ۴ نفر از تیم فارس نیریزی بودند و فارس سوم کشور بود. اما امروزه با وجود ۱۰ باشگاه و حدود ۲۰۰۰ نفر عضو، برای مسابقات قهرمانی فارس حتی یک بدن ششدانگ نداریم. بهترین نفرات ما حتی نتوانستند یک مقام سومی در فیگور کسب کنند. در عین حالیکه ما آنزمان از هر لحاظ محرومتر از الان بودیم.
من خود را مربی نمیدانم
من خودم را نه مربی میدانم و نه پیشکسوت. در باشگاه هم که هستم هیچ کدام از بچهها را شاگرد خود نمیدانم. تجربههایی دارم که دلم میخواهد به بقیه انتقال بدهم. خیلی از آنها مثل برادرهای من هستند که دوست ندارم این مسیر را اشتباه بروند و اذیت بشوند. من معلمی را خیلی دوست داشتم و در باشگاه این حس من ارضا میشود و لذت میبرم وقتی به بچهها امید میدهم.
مکملهای ورزشی بلی یا خیر؟
مکملها همانطور که از اسمشان هم معلوم است تکمیلکننده برنامه غذایی ورزشکاران هستند. بچهای که تازه به دنیاآمده تا مدتها شیر مادر برایش کفایت میکند، ولی وقتی بزرگتر شد باید غذای کمکی هم بخورد که این همان نقش مکملهاست. اکثر ورزشکاران تا ماههای اول ورزش نیازی به استفاده از مکملها ندارند، اما بعد از ماههای اولیه بسته به سن، تیپ بدنی، رشته ورزشی و اهداف ورزشکار، با نظارت مربی آگاه مجاز به استفاده از مکملهای ورزشی هستند. توصیه من به همه این است که مکملها را از طریق داروخانهها تهیه کنند.
بهترین خاطره
وقتی مسئول یکی از باشگاهها بودم روز اول دیدم بالای در ورودی عکس یکی از قهرمانان بدنسازی دنیا را گذاشته و زیر آن بزرگ نوشتهاند: «قهرمان واقعی». من عکس را برداشتم و به جای آن، عکس یکی از شهدای شهر را نصب کردم و زیر آن با خط خوش نوشتم: «قهرمانان واقعی شهیدان هستند». روزهای بعد متوجه ناراحتی بچهها شدم. در یک فرصت مناسب همه را جمع کردم و برایشان دو داستان واقعی تعریف کردم و قضاوت را به خود آنها سپردم.
داستان اول مربوط به حضور من در باشگاهی در سیرجان بود. تقریباً بیشتر نامداران و قهرمانان بدنسازی و قدرتی در باشگاهی جمع بودند. ناگهان سه نفر در حالیکه صورتهای خود را بسته بودند با ساطور و قمه وارد باشگاه شدند و شروع به شکستن آینهها و وسایل باشگاه کردند. هرچه توانستند به همه فحش ناموسی و رکیک دادند و حتی چند نفری را زخمی کردند، ولی هیچکس جرئت نکرد با آنها درگیر شود در صورتی که تعداد ما حداقل ۱۰ برابر آنها بود.
وقتی پلیس آمد گفت: چرا آنها را نگرفتید؟ همه گفتند ممکن بود صدمه ببینیم به ما چه مربوط!
داستان دوم را اولینبار از زبان آقای حمید دهقان برادر شهید اسماعیل دهقان شنیدم و بعداً به صورت مستند از زبان آزاده عزیز دکتر قلمداد شنیدم که در صحنه حضور داشتهاند. ماجرا از این قرار بوده که در زمان جنگ گروهی از بچههای بسیجی نیریز محاصره میشوند و به اسارت بعثیها در میآیند. وقتی عراقیها داشتند دستهای آنها را از پشت میبستند متوجه میشوند که یکی از آنها (شهید علیرضا رئوفی) یکی از دستهایش قطع است. بررسی میکنند و متوجه میشوند که دستش در جبهه قطع شده و مادرزادی نیست. افسر عراقی خطاب به او میگوید: دستت در جنگ قطع شده و باز هم آمدی و دستبردار نیستی؟ و برای خوشآمد افسران مافوق و خرابکردن روحیه ایرانیها، با سر نیزه به قلبش فرو میکند. در این موقعیت، شهید حسین نیکمنش میبیند تفنگی در گوشهای افتاده خیز بر میدارد و تفنگ را مسلح کرده و افسر عراقی و چند نفر دیگر را میکشد و همانجا انتقام دوستش را میگیرد و اینچنین دلیرانه به بقیه روحیه میدهد. کسی که شاید ۱۶-۱۷ سال بیشتر نداشته و وزنش ۵۰ کیلو هم نبوده.
اما امروز قهرمانی که دور بازویش ۵۰ سانت است، ولی وقتی منشی باشگاه به او میگوید وزنه خود را جمع کن، قهر میکند و ناراحت میشود. این قدرت بازو به چه دردش میخورد؟ چند مدال کمارزش چقدر به بزرگی روح او کمک کرده؟ به آنها گفتم بچهها! قضاوت با خود شما. فردای آن روز دیدم همانهایی که پچپچ میکردند آن عکس شهید را قاب کردهاند.
انسان از لحاظ بدنی و فیزیکی محدودیت دارد. ولی در جنبههای غیرمادی و روحی میتواند بینهایت رشد کند.
حرف آخر
یکی از کسانی که در زمینه ورزش خیلی دوست داشتم زندهیاد آقای جعفر عابدی اهل استهبان بود. این مرد به تمام معنی عاشق ورزش و استاد در چندین رشته ورزشی بود. اگر قرار به اعزام به مسابقات کشتی بود و کسی از ما حمایت نمیکرد، این بزرگوار با ماشین شخصی از استهبان میآمد و ما را به مسابقه میبرد. خیلی سال بود که او را ندیده بودم تا دست قضای روزگار، امروز من با دختر ایشان در باشگاه اوتانا همکار هستیم. خانمها عابدی و حدادان از مربیهای خوب شهرمان هستند. به خودش هم گفتم میوه دور از درخت نمیافتد.
زندگی با همه دغدغههایش به سرعت میگذرد و هیچ چیز ماندگار نیست. امروز وجود خانوادهام باعث سرافرازی و افتخار من است؛ چیزی که همیشه همراه من بوده. به خواهران و تنها برادرم افتخار میکنم و بویژه مادرم که زیر سایهاش زندگیام میگذرد و دعایش تمام سرمایه من است.