سرم توی گوشی بود که متین دوباره زد به پهلویم.
- گلاب... گلاااااب...
نگاهش نکردم.
- هوممم؟
- بگو دیگه توروخدا، فردا باید برم مدرسه هیچیام ننوشتم.
نگاهش کردم.
- چی میگی متین؟ چی بگم خب؟
نگاهم کرد.
- چی بگی؟ یه ساعته دارم چی میگم من پس؟ میگم انشا دارم، موضوعشم اینه: تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ بگو یه چیزی بنویسم تموم شه بره دیگه.
خیره شدم به چشمانش...
- آخه متین جان اولاً من که جای تو نیستم که بدونم تعطیلات عید را چگونه گذروندی، بعدشم این اصلاً کار درستی نیس که کسی انشا بگه تو بنویسیا، بالاخره اینم خودش یه نوع تقلبه دیگه...
همانطور داشتم اظهارفضل میکردم که بیبی حرفهایم را ناتمام گذاشت و رو به متین گفت:
- نیگا ننه، تقصیر اَ گلابی نیس، تقصیر اَ توئه که بجِی که اَ من بخی برت انشا بگم اَ ای گلابی میگی...
متین گل از گلش شکفت.
- مگه شما بلدی بیبی؟
- بع، دسُت درد نکنه، ای انشایی که من داشتم کی داشت؟ اصن اَ هو بچگی اَ من میگفتن بلقیس میزابنویس!
بعد هم بدون درنگ دفتر متین را برداشت و آن را گذاشت جلویش...
- اصن تو نیخا بینیویسی، بده خودُم برت مینویسم.
چند دقیقهای که گذشت دفتر را گذاشت جلوی متین...
- بیا ننه!
و متین انشا را برداشت و شروع کرد به خواندن...
(ما عید امسال هیچ جا نرفتیم، یعنی بابام پول نداشت برویم. توی خانه مانده بودیم و با خواهر و برادرم از سر و کول هم بالا میرفتیم. هر وقت من میخواستم یک شیرینی بخورم مامانم میگفت نخور برای مهمان است. بابایت هم دیگر پول ندارد بخرد. تازه در را به روی بعضی از مهمانها هم باز نمیکردیم تا میوه و شیرینیهایمان خورده نشود و بماند برای خودمان! سیزده به در هم با موتور بابام پنج نفری رفتیم باغ و با کرهخر مش حسن کلی عکس گرفتیم! )
متین به اینجا که رسید دفتر را گذاشت زمین.
- اینا چیه نوشتی بیبی؟
بیبی نگاهش کرد.
- ها؟ چشه؟ میه دروغ نوشتم؟ نِیخی بیگی سر میوه شیرینی با کاکا ددت جرُت نیشد، سیزده به درم با بنز بوات رفتی شمال؟ والا من بیتر هی بلد نبودم، مِخِی قرتُ و قپُس بییِی و دروغ بیگی برو بوگو نَنت برت انشا بگه!
متین نگاهش کرد.
- خودم یه چیزی مینویسم بلقیس میزابنویس!