زن گفت: میشنفی بوی بهار و بوی عید میاد.
مرد گفت: آدم باید توی دلش بهار باشد.
زن گفت:، ولی اگر آدم بخواد...
مرد گفت: چی را بخواد؟
زن گفت: اگر آدم بخواد، میتونه بهار را توی دلش مهمون کنه.
مرد زیر لب خندید و گفت: خوبه!
زن گفت: خنده داشت؟
مرد گفت: سادهای زن؟ مهمون که ماندنی نیست!
زن گفت: دیدارش هم غنیمته... مهم همینه...
مرد گفت: این یک نوع دلخوشیه! خودفریبیه!
زن گفت: تو اینطور تصور کن، ولی من دعوتش میکنم.
مرد گفت: پس میخواهی خودت را گول بزنی؟
زن گفت: این اولین بار نیست، یقین آخرین بار هم نخواهد بود.
مرد گفت: یعنی میگی من هم؟
زن گفت: خب معلومه...
مرد گفت: حالا چطور میشه جبرانش کرد؟
زن گفت: جبرانش مشکله، شاید هم غیرممکن!
مرد گفت: مگر نمیگن غیرممکن وجود نداره؟
زن گفت: البته نه برای من و تو...
مرد گفت: ینی همه همینطورند؟
زن گفت: همه که نه...، ولی اکثریت با ماست.
زن از جا برخاست و به طرف در اتاق راه افتاد.
مرد گفت: رفتی که بهار را دعوت کنی؟
زن گفت: دیگر دعوت لازم نیست، همان نیت دعوت هم کافیه.
مرد گفت: پس باید به انتظار بنشینیم؟
زن گفت: اگر خوب توجه کنی، همین الان بهار توی وجودته و مرد احساس کرد که انگار اکنون از چیزی برخوردار است که قبلاً از آن بینصیب بوده است.
مرد به چشمان مهربان زنش نگاه کرد و شادمانه خندید.