تعداد بازدید: ۱۹۵
کد خبر: ۱۶۲۴۰
تاریخ انتشار: ۲۰ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۵ - 2023 11 March
کافه داستان
نویسنده : ابوالقاسم فقیری

زن گفت: میشنفی بوی بهار و بوی عید میاد.

مرد گفت: آدم باید توی دلش بهار باشد.

زن گفت:، ولی اگر آدم بخواد...

مرد گفت: چی را بخواد؟

زن گفت: اگر آدم بخواد، می‌تونه بهار را توی دلش مهمون کنه.

مرد زیر لب خندید و گفت: خوبه!


زن گفت: خنده داشت؟

مرد گفت: ساده‌ای زن؟ مهمون که ماندنی نیست!

زن گفت: دیدارش هم غنیمته... مهم همینه...

مرد گفت: این یک نوع دلخوشیه! خودفریبیه!

زن گفت: تو این‌طور تصور کن، ولی من دعوتش می‌کنم.

مرد گفت: پس می‌خواهی خودت را گول بزنی؟

زن گفت: این اولین بار نیست، یقین آخرین بار هم نخواهد بود.

مرد گفت: یعنی میگی من هم؟

زن گفت: خب معلومه...

مرد گفت: حالا چطور میشه جبرانش کرد؟

زن گفت: جبرانش مشکله، شاید هم غیرممکن!

مرد گفت: مگر نمیگن غیرممکن وجود نداره؟

زن گفت: البته نه برای من و تو...

مرد گفت: ینی همه همینطورند؟

زن گفت: همه که نه...، ولی اکثریت با ماست.

زن از جا برخاست و به طرف در اتاق راه افتاد.

مرد گفت: رفتی که بهار را دعوت کنی؟

زن گفت: دیگر دعوت لازم نیست، همان نیت دعوت هم کافیه.

مرد گفت: پس باید به انتظار بنشینیم؟

زن گفت: اگر خوب توجه کنی، همین الان بهار توی وجودته و مرد احساس کرد که انگار اکنون از چیزی برخوردار است که قبلاً از آن بی‌نصیب بوده است.

مرد به چشمان مهربان زنش نگاه کرد و شادمانه خندید.

 

مهربانی

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها