وامصیبتا، چَه خبر است؟ این همه گَرانی چَه معنا مَیدهد؟
والا افغانیستان که بودیم، اگر هم نرخها بالا مَیکَشید، مسئولان وُلسوالی با زور هم شده، کَنتُرل مَیکردند.
حالا اینجا هر روز اجناس مَورد ضرورت مردم بالا مَیکوند و مشکلات خلق زیاده مَیشود.
یَکی از روزها که کولنگ بَ دوش مَیخواستم بَ سر کار روان شوم، زولَیخا یَک لیست خرید بَ دستم بَداد و گفتَه کرد: امشب میهمان داریم؛ اینها را خریدَه کون.
بعد از کندَهکاری، بَ دوکان مَیوه فروشی روان شدم. قَیمت مَوز را که پُرسان کردم، گفتَه کردند گَران شده و بَ کیلویی ۷۰ هَزار رَسیده است.
سرم سوت کَشید و بَ دوکاندار گفتَه کردم بَ جایش گَوجه فرنگی بده. مَیگویند گَوجه هم مَثال مَوز پوتاسیوم دارد. قَیمت پرتقال و سیب را هم گفتَه کردند کیلویی ۴۰ هَزار تومان. قَیمت پیاز را که پُرسان کردم، حالم بَ هم خورد و نقش بر زمین
شدم.
کمی بعد در حالی که مَیوهفروش با برگ کاهو بَ صورتم ضربَه مَیزد، بَ هوش آمدم و داد زدم ۳۰ هَزار تومان؟ چَه خبر است؟
از جایم جاکن شدم و با عصبیت بَ سمت دوکان مرغفروشی روان شدم. مَیخواستم قَیمت مرغ را پُرسان کونم که نَظاره کردم یَک پیرزن با چادر موندرس آمد و نیم کیلو سر و سنگدان مرغ طلب کرد. هنوز برای او آمادَه نکرده بود که یَک موتِر (اتومبیل) با کیلاس دم در دوکان توقف کرد و جیوانی با لَباسهای تازه پَیادَه شد. جالب بود که او هم یَک کیلو سر و سنگدان مرغ طلب کرد.
وقتی رفتند، دوکاندار بَ دهان من که از تعجب باز ماندَه بود، نَظاره کرد و پُرسان کرد: مَیدانی اینها چَه فرقی با هم داشتند؟
با تکان دادن سر گفتَه کردم: نه.
گفتَه کرد: آن زن سر و سنگدان مرغ را برای بچَههایش مَیخواست که سوپ و آبگوشت درست کوند و آن جیوان هم برای سگش مَیخواست بَ باغ بَبرد.
آن قدر ناراحت شدم که یادم بَرفت مرغ مَیخواهم. در راه برگشت نَظاره کردم روی تابلوی قصابی نوشته کرده: گوشت کیلویی ۳۵۰ هَزار تومان. همان مَوقع طفلی را نَظاره کردم که دست مادرش را مَیکشید و مَیگفت: مامان، چند مدتی است گوشت نخوردهایم. برایَمان بخر و امروز خورشت پوختَه کون.
زن هم دلش بَ حال طفل بَسوخت و بَ قصاب گفتَه کرد: ۳۰ هَزار تومان گوشت مَیخواهم.
خولاصه کمتر از ۱۰۰ گرم گوشت خرید و دل بچهاش را خوشحال کرد.
این را که نَظاره کردم، طاقت نیاوردم. کولنگ را بالا بردم و محکم بَ روی انگشت شصت لَنگ چپم زدم.
از شدت درد بَ هوا پریدم و بعد از نَظاره بازار خلوت وُلسوالی نَیریز، سر فَلکه روی موتِر پولیس سقوط آزاد کردم.
پولیس مرا بَگرفت و گفتَه کرد: چَکار مَیکونی؟ از کدام دیوار بالا رفتَه بودی؟ هااااا خوب گیرت آوردم؛ تو تبعَه غَیر موجازی؟
بدون موقاومت گفتَه کردم: هااا غَیر موجازم. شوما را بَ خدا مرا بَ وَلایت خودم دیپورت کونید؛ والا آنجا بهتر است.