عمو دستی به سبیل پرپشتش کشید. گوشهی آن را تابی داد و گفت:
مستأجریام بد دردیه، هی اَ ای خونه به او خونه. رفتم یَی خونی کِریه کردم، اندازه یَی کُله مرغی؛ چن؟ موی چار تومن، اووم نه بالاشهر، هی پویین موینا!
بیبی گفت:
- ها، راس میگی ننه، نپه ای روزا اسباب کشی درین، ها؟
عمو گفت: ها دیه، راسُشه بِخی بری هیَم اومدم ننه، اَقدس خو میفمی، دسُش شِکسه تو گچه، ماخاسم بینم اگه طوری نی، گلاب یَی دوسه روزی بیا کُمکش.
تا آمدم حرف بزنم، بیبی پیشدستی کرد...
- گلاب؟ گلاب بیا که چیطو بشه؟ گلاب بیا، نپه من تَنِی چکار کنم؟ اَصن ای کارا وظیفی ننه و دده زنُته. اقدس دسُش تو گچه، ننه و ددش خو نی!
عمو گوشهی سبیلش را جوید.
- ننه، چه فرقی میکنه؟ بعدُشم تو خو میفمی، ننش حال خوشی ندره، ددشم خو حامله هه.
بیبی پشت چشمی نازک کرد...
- خُبه خُبه، حال ننش خوب نی! والا اینا همش ادا اطفاله! مال ایه که نازُش خریدار دره، بری چه مای خدازده هرچی میگیم کمر و پامون عاجزه هیشکه باور نیکنه؟ بعدُشم ددش حامله باشه، کو خو نیخوا بکَنه. چار تا ظرف ماخا جم و جور کنه، والا ما خودمون اووسَن میشدیم یَی لگن خمیری چِل کیلویی نون میپختیم هیشطوریونم نیشد. نه ننه! گلاب حقی که بیا ندره، دم عیدَم هه، من کارُش درم، بوگو هونا بیان!
عمو بدون اینکه چایش را بخورد، از جایش بلند شد، خداحافظی سردی کرد و رفت.
صدای بسته شدن در را که شنیدم، رو کردم به بیبی.
- بیبی چرا اینطوری کردین؟
- چیطوری؟
چرا نذاشتین برم خب؟
- بیخود! راسُشه بخی، اَ خدامم بود که بیری یَی چن روزی ریخت و قیافته نوینم یَی نفسی بکشم ولی فقط و فقط بری که لج اقدس و ننه ددهشه دربییَرم گفتم نه، اصن چه معنی دره، اَ هو قدیم ندیمم دختر هر کاری داشته ننه و قومِی خودوش کاراشه میکردن.
بیبی همانطور داشت حرف میزد که با صدای تلفن خیز برداشتم برای گوشی. عمه بود. چند دقیقهای با او صحبت کردم و بعد رو کردم به بیبی.
- بیبی...
- هوم؟
- عمهاس، عمه زینت. میگه دارم میرم بیرون کار دارم، خونهاین یکی دو ساعت پویا رو بیارم اونجا؟
- ووووی، نه ننه، بوگو نه! بوگو ببر هونجا پَلو مادرشووَرُت تا نِگَش دره، نپه بیبی شده بری چی چی؟!
گلابتون