تعداد بازدید: ۱۴۴
کد خبر: ۱۶۱۲۱
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۷:۲۲ - 2023 04 March

یکی از دایی‌هام به واسطه‌ی مادرم از محل ما زن گرفت و عروسی هم قرار شد در یک تالار شیک که تازه افتتاح شده بود در همون محل برگزار بشه.

ده یازده ساله بودم. وقتی روز و ساعت مشخص شد، منم من‌باب پزدادن و لوطی‌گری اومدم محل و به همه‌ی بچه‌ها گفتم پاشید فلان روز و فلان ساعت شیک و پیک کرده بیاید فلان تالار، عروسی داییمه بخور بخوره و بزن برقص.

اون موقع دوره‌ی سازندگی بود، ما بچه‌ها پاپتی و گشته و کباب‌ندیده بودیم و روی هوا این پیشنهادها رو می‌زدیم.

 

روز عروسی آزان تیزان شده راهی سالن شدم با کت و شلوار و کراوات، وقتی رسیدم بچه‌ها رو دیدم که با گرمکن و کتونی‌های پاره پوره فوتبالی و قیافه‌های خاکی که با یک شستن سرپایی خواستن تمیز نشونش بدن، دو تا میز بزرگ رو اشغال کردن و سالن رو گذاشتن روی سرشون. داوودگربه رفیقم دم گرفته بود و می‌خوند «خیلی ناشکری نکن هیچ‌کجا تهرون نمیشه» و مابقی جواب میدادن «چرا نمیشه؟ چرا نمیشه؟»

با دیدن این وضع دایی بزرگم که شخصیتی اداری و تکنوکرات داشت و خرپول فامیل محسوب می‌شد با تعجب اشاره کرد که اینا کی‌ان دیگه؟ اینارو کی گفته بیان؟ 
دایی کوچیکه به من اشاره کرد و گفت آقا امیده دیگه عادت داره مارو غافلگیر کنه و دایی بزرگه با شنیدن این جمله غضب کرد و با همون لحن مخصوصش که صداشو آروم و جدی می‌کرد بهم گفت: آقای عزیز ما آبرو داریم، شما چرا بدون هماهنگی کاری رو انجام می‌دی؟ ببرشون بیرون یه خرده میوه و شیرینی بهشون بده بفرستشون برن.

نفسم گرفت، رفتم سمت بچه‌ها که پر از خنده و ترانه بودن. پاهام یاری نمی‌کرد. فکر اینکه اون‌ها رو از سالن بیرون کنم، قلبم رو مچاله کرده بود و تازه خجالتی هم که باید فردا توی مدرسه بکشم و سرمو جلوی بچه‌ها نمی‌تونم بلند کنم...

رسیدم به میز بچه‌ها که یکیشون گفت پسر عجب سالنی. یکیشون گفت شام چی میخوان بدن؟ کبابه؟ یکی دیگه گفت ارکستر هم هست؟ منم نگاهشون می‌کردم که چطور بگم پاشید برید ما آبرو داریم.

از پنجره‌های بزرگ بابا رو بیرون دیدم که سیگار می‌کشید و با چند نفر می‌گفت و می‌خندید، اگر راهی باشه شاید اون  بتونه انجامش بده. همونطور که دایی بزرگه مشغول خوش و بش با مهمان‌ها بود دویدم بیرون بابا رو صدا زدم:

بابا، دایی می‌گه رفیقاتو بگو برن، گناه دارن، آبروم میره، یه کاریش بکن.

بابا با همون بی‌خیالی آرامبخش همیشگیش گفت: نگران نباش، الان میرم

بهش می‌گم. اما من می‌ترسیدم دیر بشه و یکی از دایی‌ها بره به بچه‌ها یک چیزی بگه.

- بابا توروخدا الان برو بگو، آبروم میره. گناه دارن.

سیگارش رو انداخت و رفت توی سالن و با دایی شروع کرد صحبت‌کردن.

 بعد چند لحظه صدام زد.

رفتم کنارشون و دایی بهم گفت: ببین چه کارها می‌کنی؟وردار ببرشون این میزای پشتی، شام هم تعداد مشخص دادیم نهایت دوتا یکی می‌دیم بگو با نون بخورن سیر میشن اینقدم سر و صدا نکنن.

وای انگار که دنیا رو بهم داده بودن، رفتم سمت بچه‌ها و بهشون گفتم پاشید کره‌خرها بریم اون میزهای پشت بهتره، انقدم سر و صدا نکنید، ارکستر داره میاد .

بابا هم همراهم بود و با مهربانی و شوخی هدایتشون کرد میزهای انتهای اون بخش از سالن که پله می‌خورد و می‌رفت بالا و جایی بود که زیاد دید نداشت. عروسی آرام آرام شروع می‌شد اما نه آنچنان، تعدادی از مهمان‌ها نبودند. وسط مجلس خالی بود و از گرمای یک عروسی خبری نبود که بابا اومد کنارم و آرام گفت برو اون آپاچی‌ها رو بردار بیار وسط مجلس رو گرم کنید و چند دقیقه بعد مجلس از شور رقصیدن بچه‌ها و ارکستری که جون گرفته بود به آستانه‌ی انفجار رسید و حالا باقی مهمان‌های عصاقورت داده هم اومده بودن وسط و شور و حال به اوج رسیده بود. وقتی نوبت به شام رسید، دایی گفت رفیقاتو بشون همین میزهای جلو، گفتم به هر کدوم یک پرس بدن.  دیدنِ رفیقهام که با ولع داشتن کباب می‌خوردن و چشماشون برق می‌زد قلبم رو از شادی پر کرده بود.

آخر عروسی همه سوار ماشین‌ها میشدن که برن عروس‌گردون و بابا گفت توام میای؟ گفتم نه، من با بچه‌ها میرم محل. وقتی داشت می‌رفت سمت ماشینش داد زدم بابا دمت گرم. خندید و زیر لب کره‌خری حواله‌ام کرد.

خیلی سال بعد که بزرگ شده بودیم با داوود گربه در عروسی یکی از بچه‌ها بودیم که گفت فلانی هنوز هیچ عروسی مثل اون عروسی داییت توی ذهن من نمونده و بعد نگاهی مهربون و قدردان بهم کرد و گفت: دمت گرم که نذاشتی بندازنمون بیرون.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها