داستان یکم:
زن و مرد جوان یک سالی بود با هزار امید و آرزو ازدواج کرده و در انتظار یک زندگی سالم و آرام بودند.
خواستههای هر دو از زندگی، ساده بود: یک عروسی ساده، یک خانه کوچک و امن، دو بچه، و حداقل امکانات برای آسایش.
اما سختیها و مشکلات نمیگذاشت. با وجود تحصیلات خوب، شغل مناسبی نداشتند. خانهدار شدن محال مینمود. عروسی را عقب میانداختند تا شرایط بهتری بیابند، اما روز به روز وضعیت بدتر میشد. کم کم سر و کله اختلافات پیدا شد. باید فکری اساسی میکردند. مهاجرت به خارج!
این را یکی از آشناهای ساکن اروپا پیشنهاد داد. میگفت آنجا وضعیت بهتر است. دو سالی کار کنید میتوانید خانه و ماشین بخرید. آنجا امکانات و آزادی فراهم است.
به نظر راه دیگری نبود. آنجا سرزمین رؤیاها بود. با کلی دردسر و کمک یکی از والدین مقداری پول جور شد و به وکیل دادند تا کارها را جور کند. چند ماهی باید منتظر میماندند.
شروع کردند به زبانآموزی. شبانهروز زبان میخواندند و حفظ میکردند.
پسر تصمیم گرفت برای ایجاد فرصتهای بهتر اشتغال در خارج، تا وقت دارد مهارتی بیاموزد تا بلکه آنجا به کارش بیاید.
با مشورت دوستان بهتر دید آموزش تعمیر دریل و چکش برقی را دنبال کند. در یک دوره نامنویسی کرد و بطور رایگان شاگرد یک تعمیرگاه شد. همزمان فیلمهای آموزشی را در اینستاگرام دنبال میکرد. دختر هم که دید بیکار است، رفت دنبال کلاسهای آموزش شیرینیپزی و در کنارش شاگرد یک شیرینی فروشی شد. چند ماه گذشت. حالا مقدمات رفتن فراهم بود. در این مدت تغییرات زیادی کرده بودند و مهمتر از همه امید آنها بود برای ادامه. خودشان را باور کرده بودند که میتوانند.
همه چیز حساب شده پیش میرفت که ناگاه یک اتفاق رقم خورد. مادر دختر زمین خورد و لگن شکست. او تنها همین یک فرزند را داشت. دوباره امیدها فروریخت. ناامیدانه ماندند برای نگهداری از مادر. چارهای نبود.
چند ماه گذشت، اما مادر توان راه رفتن نیافت. بلاتکلیف بودند. فشار اقتصادی بیشتر میشد. ناچار پسر به یک شرکت وارد کننده ابزار برقی پیشنهاد کار داد. در رزومه نوشت: آشنایی به زبان انگلیسی و دارای سابقه کار و مدرک مهارت در تعمیرات دریل و چکش برقی. به سرعت پذیرفته شد و، چون زبان میدانست خیلی زود پیشرفت کرد. دختر هم در کنار نگهداری از مادر، کارش را در شیرینی فروشی ادامه داد و یک پیج اینستاگرام برای آموزش شیرینی راه انداخت. کارش بالاگرفت و صاحب درآمد شد. پسر چند باری برای تکمیل دورههای آموزشی به خارج رفت.
دو سال گذشت. حالا حال مادر بهتر بود. میتوانستند بروند به همان سرزمین رؤیاها. همهچیز آماده بود. اما ... مردد شدند. باید اینجا همهچیز را رها میکردند و میرفتند. وطن، مادر، خانهی پدری، خاطرات و ... حالا موقعیت شغلی. آنجا باید دوباره از نو شروع میکردند. گرچه شاید آسایش بهتری میداشتند.
خیلی فکر کردند. برای چه میخواستند بروند؟ برای یک زندگی راحت. برای عروسی، خانهدار شدن. حالا همینجا میتوانستند به اینها برسند گرچه با سختیهای بیشتر. اما حداقل در وطن خودشان بود، کنار والدین، در شهری که به دنیا آمدند، و دوستانی که داشتند؛ و ... ماندند.
حالا همانچیزهایی که یک روز برایشان آرزو بود، دارند.
*****
داستان دوم:
«عطار» در «منطقالطیر» یا «مقاماتالطیور» داستان مرغانی را روایت میکند که با هدایت هدهد و برای یافتن پرنده منجی (سیمرغ)، سفری آغاز میکنند. سفری که هفت مرحله دارد و در هر مرحله گروهی از مرغان از راه بازمیمانند و به بهانههایی پا پس میکشند. در نهایت از آن گروهِ انبوهِ پرندگان تنها تعدادی معدود باقی میمانند و وقتی به پشت کوهِ قاف میرسند، متوجه میشوند که ۳۰ مرغ هستند و معشوقی که قبل از شروعِ سفر تصور میکردند (یعنی پرنده خاصی به نام سیمرغ) موجودی جز خود آنها نبوده است و در حقیقت آن مرغان یکی شدند و «سیمرغ» را در وجود یگانهی خویش یافتند. آنها در هر مرحله به «خودسازی» نزدیکتر شدند و به «خودشناسی» رسیدند.
داستانِ «سیمرغ» داستانی عرفانی و فرادنیوی است و داستان آن زن و شوهرِ جوان، زمینی و اینجهانی. اما در یک چیز اشتراک دارند و آن این که برای «رسیدن» باید ساخته شوی و به «خودسازی» برسی.
*****
داستان آخر:
یکی از دوستان که در کار خود موفق است و سری توی سرها دارد از فولاد نیریز پیشنهاد کار داشت. اما نپذیرفت.
گفتیم: چرا؟ همه آرزوی استخدام در فولاد دارند.
گفت: من همینجا بیرون از فولاد، درآمد و آزادی عمل بیشتری دارم. چرا بروم آنجا و آزادی خودم را بدهم برای یک حقوق ماهیانه کمتر از درآمدم؟
بدرود