همهی مردم عید بَ موسافرت روان مَیشوند؛ خانَه ما، اما موسافرخانَه مَیشود.
حسرت یَک موسافرت با زولَیخا بَ دلم ماندَه کرد. مَیخواستم در یَکی از روزها حداقل سوار دوچرخَهاش کونم و یَک دَور در شهر موجاور بیگردانمش؛ اما همان هم نشد. چَرا که هموَلایتیهایمان از شیراز بَ وُلسوالی نَیریز آمدند و در خانَه ما ماندیگار شدند.
یَکی از روزها مهمانها را بَ ملکی در زنجیرو که یَکی از دوستانم بَ نام شاهمیرزا در آن کار مَیکرد بردیم. اواسط روز میرپاشا که سن و سالی از او بَگوذشتَه، از نردیبان بَ بالا روان شد تا بَ قَول خودش، منظره وُلسوالی نَیریز را از دور نَظاره کوند.
از همان بالا بَ من گفتَه کرد:
- نجیب! مَیدانی دلم چَه مَیخواست؟
- نه، از کجا بَدانم؟
- آرزو مَیکردم یَک چتر پرواز داشتم و از همین جا مَثال یَک عقاب تیزپرواز بَ روی شهر مَیپریدم.
کمی بعد، اما که مَیخواست پایین بیاید، ترس برش داشت و هر چَه کرد، نتوانست.
داد و بیدادش بَ هوا رفت. هر چَه گفتَه کردم من نردیبان را گرفتهام؛ با احتیاط پایین بیا، اما فایدَهای نداشت و جیغ و دادش بَ هوا بود.
بالاخره جرئت پَیدا کرد و یَک پایش را روی پله اول نردیبان بَگوذاشت. همین که خواست آن پایش را از روی پشتبام بردارد، گوشه تُمبانش بَ سر نردیبان گیر بَکرد و جِر بَخورد.
در حالی که یَک پایش بَ هوا بود و یَک پایش روی نردیبان، داد و بیداد مَیکرد و کمک مَیطلبید. نردیبان هم کج شده بود و اگر مَیخواستم بالا بَروم، ممکن بود هر دوی ما سقوط کونیم.
در نتیجه تصمیم بَگرفتم بَ آتشنَشانی تیلیفون کونم. اما از هَول و وَلا بَ ۱۱۸ تیلیفون زدم و گفتَه کردم: ببخشید خانم، شماره ۱۲۵ چند است؟ اما گوشی را رویم قطع بَکرد.
سر و صَدای میرپاشا یَک لحظه قطع نَمیشد و داد میزد بَ ۱۲۵ تیلیفون کون احمق.
بَ آتشنَشانی تیلیفون زدم و گفتَه کردم: الو ۱۲۵؟ ببخشید این پاچَه تُمبان میرپاشا بَ سر نردیبان شاهمیرزا گیر بَکردَه است. چَکار کونم؟
ابتدا خیال بَکرد مسخرهاش مَیکونم و خواست تیلیفون را قطع کوند. اما بعد که التماس کردم و دید داستان جدی است، گفتَه کرد الآن مَیآییم.
خولاصه، بَگوذریم که در این نیم ساعتی که آتشنَشانی بَ زنجیرو رسید چَه بر میرپاشا و لَنگ آویزانش بَگوذشت. اما فقط همین را بَگویم که جر خوردگی تُمبانش بی حنجرهاش هم سَرایت بَکرد و دیگر صَدایش در نَمیآمد.
فقط برای آخرین بار داد زد: نجیب نیجاتم بده، قَول مَیدهم دیگر در روزهای خوشی بی خانَهات نیایم و موزاحمت ایجاد نکونم؛ و از همان بالا یَک پارچه سفید رنگ را بَ نشانه تسلیم بر سر چوبی بست و تکانی بَداد.
در همین بَین، یَک آتشنَشان بالا بَرفت و بَ جای آن که نَجاتش دهد، با یَک اوردنگی از بالا بَ پایین پرتش نیمود.
همه اقوام و مردمی که جمع شده بودند، فریاد زدند: اوووووی، چَه خبرت است؟
اما او توجهی نکرد، لَباسهایش را تکاند و آرام بَ پایین آمد.
فکر کونم با این حرکت آتشنَشان، هم ترس میرپاشا از ارتفاع ریخت و هم آرزویش برای تیزپروازی و بولندپروازی.
نجیب